فروغ خراشادی/ “بهار” تنها نوه من است؛ اول بچه ام بود، حالا نوه ام شده است! دخترم از شیراز زنگ زد و گفت با همسرش به توافق رسیده اند که “بهار” را بردارند! به او گفتم تو خودت می توانی بچه دار شوی و نیازی به این کار نیست؛ ممکن است با این کار با […]

فروغ خراشادی/

“بهار” تنها نوه من است؛ اول بچه ام بود، حالا نوه ام شده است!

دخترم از شیراز زنگ زد و گفت با همسرش به توافق رسیده اند که “بهار” را بردارند! به او گفتم تو خودت می توانی بچه دار شوی و نیازی به این کار نیست؛ ممکن است با این کار با خانواده همسرت به مشکل بخوری، اما او گفت : وقتی بچه ای در این دنیا هست که پدر و مادر می خواهد، نیاز به بچه دار شدن نداریم!

حالا “بهار” تنها نوه من است؛ اول بچه ام بود، حالا نوه ام شده است!

جایی خوانده بودم دنیا بیش از آن که به پزشک، مهندس و دانشمند نیاز داشته باشد، به انسان نیاز دارد؛ آشنایی با “فاطمه صادقی” مهر تاییدی بر این سخن است؛ صادقی 47 ساله و زاده نیشابور است؛ آشنایی من با او به دو- سال پیش بر می گردد؛ هنگامی که خبری درباره سمن جوانه های امید شادیاخ را تنظیم می کردم، متوجه شدم که طبقه همکف منزل ایشان، دفتر این سازمان مردم نهاد است. کمی بعدتر شنیدم در مدتی کوتاه، دو مراسم عقد را در همین فضا سامان داده است؛ یک مراسم را هم در طبقه ی بالا و واحد مسکونی خودش برگزار کرده است. خودش می گوید: 8 سال است که طبقه همکف وقف امور خیریه ست. در همین چند متر مربع، که اگر بخواهد می تواند ماهی یک میلیون تومان اجاره دهد، با اعضای سمن جوانه های امید شادیاخ، برای خانواده های تحت پوشش سمن همه کاری می کند؛ از پخش غذای گرم با خودروی شخصی گاهی تا حوالی نیمه شب در محله هایی مثل رحمت آباد و 14 معصوم تا تهیه خوراک و پوشاک و دارو برای بچه هایی که در روستاها و مناطق دورافتاده شهر زندگی می کنند. صادقی همسر و مادر 3 فرزند است؛ اما خودش می گوید: حدود 100 بچه دارم؛ از 2 تا 22 سال سن دارند و 60 درصدشان دخترند!

ساعت 10 صبح دوشنبه، قرارمان خانه اش- همان دفتر سمن جوانه های امید شادیاخ-ا ست؛ دم در منتظر است. می گوید: برویم که بچه ها چشم به راهند. پشت فرمان می نشیند؛ در حین رانندگی با هم گفتگو می کنیم.

وقتی بچه ای در این دنیا هست که پدر و مادر می خواهد، نیاز به بچه دار شدن نداریم!

شما مادر هستید و گفته می شود مدتی ست مادربزرگ شده اید؛ بین مادر و مادربزرگ شدن واقعی و مادری کردن برای بچه های دیگران چه فرقی وجود دارد؟

بگذارید برایتان از ماجرایی بگویم که طی دو سال اخیر درگیرش بودم؛ شاید پاسختان را بگیرید!

دو سال پیش، پدر و مادر یکی از خانواده های تحت پوشش سمن، به فاصله ی کوتاهی از هم فوت کردند؛ ما ماندیم و سه دختر! برای نوزاد خیلی زود یک خانواده خوب پیدا شد که با حکم دادستان، او را راهی تهران کردیم. دختر بزرگ در خانه خودم بود که برایش خواستگار پیدا شد و با موافقت خودش ازدواج کرد؛ در حال حاضر هم در تدارک جهیزیه او هستیم. اما دختر وسطی، مدتی طول کشید تا یک خانواده که دو پسر داشتند و دیگر قادر به فرزندآوری نبودند، او را به فرزندی قبول کنند و باز با حکم قضایی، این دخترِ ما هم واگذر شد. همانطور که می دانید، شرط پذیرش فرزند، محرم شدن به اعضای خانواده است که دراین مورد، بین پدرخانواده با این دختر 5 ساله، صیغه جاری شد؛ پس از 8 ماه، آقا با من تماس گرفت و گفت: بین همسرم و این دختر، همسرم را انتخاب می کنم! همسرم نسبت به او حساس است و مریض شده؛ حالا می خواهم پسش بدهم!

بی درنگ بچه را برگرداندم و با خیرین مساله را مطرح کردم؛ همان خانواده تهرانی که دختر کوچک را برده بودند، به رغم فشار اقتصادی که بر آنان تحمیل می شد، اعلام آمادگی کردند  که خواهرِ “دخترشان” را هم بپذیرند. اما هنگامی که همه چیز مهیای این کار بود، دخترم از شیراز زنگ زد و گفت با همسرش به توافق رسیده اند که “بهار” را بردارند! به او گفتم تو خودت می توانی بچه دار شوی و نیازی به این کار نیست؛ ممکن است با این کار با خانواده همسرت به مشکل بخوری، اما او گفت : وقتی بچه ای در این دنیا هست که پدر و مادر می خواهد، نیاز به بچه دار شدن نداریم!

حالا “بهار” تنها نوه من است؛ اول بچه ام بود، حالا نوه ام شده است!

مسیر طولانی تا رسیدن به بیغوله ای که یکی از خانواده های تحت حمایت سمن آن جا زندگی می کرد، به بازگویی ماجرایی گذشت که بیشتر شبیه قصه بود اما به محض رسیدن به مقصد، با داستانی دیگر مواجه شدیم که آن هم کم از ماجرای نخست نداشت و خودش به تنهایی می تواند موضوع یک گزارش مستقل باشد؛ بنابراین از آن می گذریم!

آلوده این کار شدم

در مسیر بازگشت از آن کلبه ی مخروبه، پرسش و پاسخ را از سر می گیریم؛ شرایط کاری شما با زندگی تان تداخل ندارد؟ زمان هایی بوده که بخواهید همه چیز را کنار بگذارید و به زندگی خودتان بپردازید؟

اول بگویم که جانم به کار بسته است؛ روزی که کاری برای این بچه ها انجام ندهم، می میرم!  بعد بگویم که صبحم با کار برای سمن شروع می شود؛ اگر چه من تنها نیستم و دوستان و همراهانی دارم که قدم به قدم با من اند و گاهی پیش قدم؛ ولی ظهرها فقط فرصت دارم به خانه  برسم و عصر و شب، معمولا مشغول خیریه می شوم؛ این در حالی ست که من و سایر دوستانی که در سمن جوانه ها فعالند، فرزندان بیماری داریم که مشمول طول درمان می شوند؛ هزینه های درمانی بالایی هم دارند؛ گاهی باید شبانه روز مراقب آن ها باشیم با این حال هیچ وقت گزینه ای به نام ترک کار نداریم.

شما با خیریه الزهرا همکاری داشته اید و بعدا به صورت مستقل ادامه دادید؛ چگونه جذب این کار شدید؟

پدرم از موسسان خیریه “الزهرا” بودند؛ سی سال یا بیشتر از تاسیس آن خیریه می گذرد؛ 9 سال پیشپدرم بیمار شدند و دیگر نمی توانستند رانندگی کنند بنابراین من راننده پدر شدم. دیدن محرومیت ها در آغاز برایم دشوار بود اما در این کار زیبایی ها هم کم نیست؛ به هر حال یک وقت چشم باز کردم و دیدم که آلوده این کار شدم. پس از درگذشت پدر، مردم به من مراجعه می کردند و کمک هایشان را به من می دادند تا به صاحبش برسانم؛ از دو سه سال پیش هم که با سمن جوانه های امید شادیاخ یکی شدیم.

نیت فقط کمک به مردم است

تامین هزینه های خیریه از چه راه هایی انجام می شود؟ شما در سال دو نوبت بن پوشاک و چندین نوبت بن خوراک به خانواده ها می دهید؛ پخش غذای گرم هم نزد سازمان شما به سنت تبدیل شده است؛ خیام نامه یک بار در جشن تهیه نوشت افزار و یک بار هم در ماه رمضان از فعالیت های انسان دوستانه گروه شما گزارش تهیه کرده است؛ چگونه از پس این همه کار برمی آیید؟

سَمَن ما اعضای ثابت فعال و نیمه فعال دارد؛ اصولا عضو گیری یکی از راه های جذب حمایت های مردمی ست. بسیاری از اعضا ماهانه مبلغ ثابتی به سمن می پردازند که صرف امور خیریه می شود. به عنوان مثال یکی از خیرین، ماهی 16 هزارتومان می پردازد اما ثابت و همیشگی؛ و همین ثبات و استمرار برای پیشبرد اهداف سمن مفید است. در این میان یکی از اعضای ثابت هم گاهی ماهانه تا یک میلیون تومان کمک می کند؛ اما به این معنی نیست که این شخص ثروتمند است؛ بلکه او نمی تواند نسبت به درد مردم بی تفاوت باشد و نیتش فقط کمک است. راستش را بخواهید بر خلاف انتظارها، مردم عادی شاید به دلیل آن که دردآشنا هستند، بیش از ثروتمندان به سمن کمک می کنند! اما یکی از راه های درآمد ما، حضور سمن در بازارچه های خیریه است؛ بهمن ماه 3 مرتبه مقابل بانک ملی فروش آش داشتیم که از محل درآمدش در مجموع، سه میلیون تومان بُن خوراک و پوشاک توزیع کردیم. با این همه، افراد زیادی هستند که مایلند کمک هایشان را به نیازمند واقعی برسانند اما نمی دانند کجا و چطور؟ ما از آن ها دعوت می کنیم سری به سازمان مردم نهاد ما بزنند.

در خلال این سال ها، چیزی شما را ناراحت یا دلسرد کرده است؟

ببینید! مردم کار خیر را به دلایل متفاوتی انجام می دهند؛ یکی ذخیره آخرت می خواهد، دیگری حس مثبت از انجام کار خیر دریافت می کند، دیگری در عین خدمت به خلق، نامش بلند آوازه می شود و … اما گاهی یکی می آید و می گوید” مگر من از تو کمترم که نتوانم کار خیر انجام دهم؟” این نیت، آسیب به همراه دارد؛ چون تب فروکش می کند! شما باید دلیل محکمی داشته باشید که قدم در راه بگذارید؛ با تقلید و هم چشمی کاری پیش نمی رود و حاصلی جز آسیب بیشتر برای اقشار ضعیف و آسیب دیده ندارد؛ مثلا مادری که برای پسرش یک دختر “بد سرپرست یا بی سرپرست” را به همسری برمی گزیند، اگر هدفش جز تقسیم زندگی باشد با دختری که یک عمر از نعمت خانواده مناسب محروم بوده، به خطا رفته است. یا افرادی مبلغی را به سمن تحویل می دهند و می گویند فقط برای سادات خرج کن! مگر بچه های غیر سادات، آفریده خدا نیستند؟! وقتی نیت اصلی پشت خیرات، به جز رضای خدا، کمک به خلق و آرامش وجدان، معامله باشد، آدم دلگیر می شود.

مادر نیشابور؛ جوشش زندگی، کار و امید

به دفتر سمن در شریعتی 1/24 برگشته ایم؛ ادامه ی گفتگو با حضور شخص سومی انجام می شود که گویا 3 ماهی می شود که به اتفاق همسرش مهمان خانم صادقی ست؛ زن در خانه مانده و دوران نقاهتش را طی می کند و شوهر سرِ کاری رفته که سمن برایش دست و پا کرده است؛ زن جوان از روزگار دل پُری دارد ، اما زندگی اش را مدیون این بانو، این “مادر” می داند و می گوید: “فاطمه خانم” همه چی به من داد؛ زندگی دوباره، کار و امید! می گوید: در شرایطی ما را به خانه اش آورد که روزها را در تکیه ابوالفضلی می گذراندیم و شب ها در سالن انتظار بیمارستان حکیم، روی نیمکت ها چمباتمه می زدیم؛ روز درمیان، دونفری مان یک نان تافتون می خوردیم اما او ما را آورد و پس از 9 ماه ما طعم امنیت، خانه و غذای گرم را چشیدیم…

گفتگو میان من و این زن جوان گل انداخته که متوجه می شوم خانم صادقی با یک مرد جوان حرف می زند؛ شوهر همان دختری که پارسال عروسش کرده، داماد عاصی دعوای عروس و مادرشوهر را پیش خانم صادقی آورده است؛ او هم سعی دارد مرد جوان را آرام کند و از او می خواهد فرصتی بدهد تا مساله در احترام و آرامش حل شود و بالاخره موفق می شود. خانم صادقی می گوید: ما بچه ها را رها نمی کنیم؛ همیشه در کنارشان خواهیم بود تا زمانی که بتوانند به زندگی شان سامان بدهند و نیاز به کمک نداشته باشند.

ساعت نزدیک 14 است؛ با آن که حرف های زیادی مانده اما به ناچار با میزبان خداحافظی می کنم تا به امورات خانه اش برسد؛ در راه برگشت، به کودکانی می اندیشم که امروز از دست یک مادر هدیه گرفتند و از قلبش عشق دریافت کردند؛ بچه هایی که از ذوق داشتن رخت و لباس نو، غذای گرم، دارو و درمان و از همه مهمتر گرمای حضور یک جان‌پناه، جان تازه ای گرفته بودند. در مقابل این همه “مادرانگی” به دنبال نامی می گردم که بازتابی از پندار و کردار این بانوی نیک اندیش و نیکوکار همشهری باشد و عبارتی گویاتر از “مادر نیشابور” برایش پیدا نمی کنم…