مادر بزرگ پایش را بر زمین محکم می گذاشت . اما دلش گاهی آسمانی می شد .تنها،  گاهی ما درک می کردیم که دارد سیر آفاق و آسمان می کند . زیر لب همیشه چیزی می خواند و گاه جواب ما را به تاخیر می داد . یک شب در تاریکی به راه افتاد و […]

مادر بزرگ پایش را بر زمین محکم می گذاشت . اما دلش گاهی آسمانی می شد .تنها،  گاهی ما درک می کردیم که دارد سیر آفاق و آسمان می کند . زیر لب همیشه چیزی می خواند و گاه جواب ما را به تاخیر می داد .

یک شب در تاریکی به راه افتاد و خانواده ، مرا با او همراه کردند ؛ من بارها سکندری  می خوردم .رفته بودم که مواظبش باشم ، مواظبم بود . می گفت : زمین زیر پای من است .من نوجوانی بودم و او بانویی سال خورده . گفتم : جک و جانور ها در مسیر تاریک به ما حمله نکنند  خوب است ، می گفت : عزیز مادر ! جونورا می دونن که به کی حمله کنند .

چند شب بعد با مادربزرگ همراه شدم درپرتو فانوس ها آرام راهش را می رفت و می گفت با وجود مهتاب فانوس چیزی اضافه است . می گفت: فانوس برای این است که بقیه ما را ببیند ؛و الا ما بدون فانوس هم راهمان را پیدا می کنیم . خیلی نگذشت که فانوس ها را بر تیر ها ی چوبی آویزان کردند . مادربزرگ دل به فانوس ها نمی بست با پرتو ذکر و شعرش و از آرامش دقتش ، چشمش نورمی گرفت ، راه را زیر پا می گذاشت .

مادر بزرگ پایش را بر زمین محکم می گذاشت .تیر های چراغ برق را که نصب کردند خیلی خوشحال شد .اما می گفت : چراغ برق خواب و بیدار مردم را بر هم می زند . مردم بی شبانه روز می شوند .و وقتشان گم می شود . گیج می شوند و انسان گیج بی شبانه روز ، زود زمین می خورد . ما حرفش را خیلی جدی نمی گرفتیم  اما بعد در کوچه های تاریک  پراز سلاما سلام ، صدای خداحافظی طنین انداخت و کسی صدا زد که «  در خیابان های سرد شب جز خداحافظی صدایی نیست . »

مادربزرگ گفت:« از خیابان های سرد شب » به خانه پناه ببرید . کمتر نواده ای ترجمان سخنش را فهمید . بچه ها در «آستانه ی فصل سرد »ایستاده بودند «وسرها در گریبان» بود  . اینک کمتر  آغوشی گشوده  واندک چهره ای گشاده بود.گویا،  هیچ نبود.

مادر بزرگ برای حیرت بچه های شبانه ی بی شب و روز و برای مادر ها و پدرها ی حیران که گاهی راه آسمان را می جستند و گاهی در زمین معلق می ماندند ؛ هزار گز کرباس دل خوشی بافته بود . بچه ها در کیسه های پلاستیکی رنگارنگ اندوه زا زندگی می کردند و تاب سواری تفنن هرروزشان بود . هر دم دلشان خالی می شد واز هیجان لبریز می شدند ؛ مادر بزرگ می  گفت : تاب سواری تنها زیر سایه ی درختان توت و چنار صفا دارد .

مادر بزرگ بر پرده ها ی صندوق خانه اش چند ذکر مشهور و چند بلبل و بته جقه ی آشنای دل خوش کن گل دوزی کرده بود و چند عبارت شاعرانه خوش نویسی . پدر بزرگ گاهی با پرده گل دوزی دست هایش را خشک می کرد .مادر بزرگ مانع می شد وبا احترام و اشتیاق می گفت: آن سوی هنر  ، نشانی بهشت و رمز عمر جاودانه است  آن سو، تفسیر رباعی خیام است  .

پدر بزرگ گاهی در آسمان ها قدم می زد و گاهی به جبر روزگار به زمین برمی گشت  و مادر بزرگ را کنار سفره خمیر ، پای اجاق هیزمی و روی چهار پایه ی کارگاه پارچه بافی دیده بود . اینک در آشپز خانه مادر بزرگ را می دید که بر صندلی نشسته و هنوز ذکر و ترانه بر لب دارد .مادر بزرگ احساس معلق بودن نداشت ، می گفت : مادر ! باید پایت را برزمین محکم بگذاری .

پدربزرگ « صدا در داده غمگین در ره … » با سفینه ی خیام به آسمان می رفت و همان رباعی خاطره انگیز ی که در یکی از شب های بی چراغ ، مادر بزرگ به خانه اش آورده بود به آواز می خواند همان رباعی گل دوزی شده ی پرده ، با تمام خاطرات سال های نشاط و جوانی در کنار هم بودن .

می نوش که عمر جاودانی این است              خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل ومل است و یاران سرمست              خوش باش دمی ، که زندگانی این است .