منتظرم خط 4 بیاید. در ایستگاه باغ امین اسلامی، دو اتوبوس پشت هم ایستاده اند. باران تند شده اما هوا برای من مطبوع است. خانمی که شاید 60 ساله باشد، در حالی که خیس آب است، خود را به ایستگاه می رساند و سریع سوار می شود. اگر چه اتوبوس تا پر نشود، حرکت […]

 

منتظرم خط 4 بیاید. در ایستگاه باغ امین اسلامی، دو اتوبوس پشت هم ایستاده اند. باران تند شده اما هوا برای من مطبوع است. خانمی که شاید 60 ساله باشد، در حالی که خیس آب است، خود را به ایستگاه می رساند و سریع سوار می شود. اگر چه اتوبوس تا پر نشود، حرکت نمی کند، اما بهتر است در این باد و باران، داخل بنشینیم. این خانم هم می آید و کنارم می نشیند. می‌پرسد: خیلی وقته منتظری؟ می گویم: بله. ناراحت است و زیر لب غرولند می کند. اول فکر می کنم فقط بابت خیس شدن لباس هایش نگران است که می گوید: البته که ناراحتم اما بیشتر از دست دکتر عصبانی ام! حرفی نمی زنم. اگر خودش بخواهد ادامه می دهد و همین کار را هم انجام می دهد: آخه چرا تو مطب ش یه دستگاه «پوز» نمی ذاره که بیمار بدبخت ناچار نشه برای پول ویزیت با حال خراب یا توی بارون و سرما بره و برگرده؟ کم پول نمی گیره که؛ 35 هزار تومن بابت یه ویزیت کوچیک! می گویم: منم یه بار خانم بارداری رو دیدم که از پله های یه مطب به سختی پایین می‌اومد تا بره از کارتش پول برداره؛ کمک ش کردم و بعد رفتم به دکتر اعتراض کنم، خودش جواب سر بالا داد که یک ساله ثبت نام کردم و بانک اقدام نکرده! اما منشی‌ش گفت برای اینه که از زیر بار مالیات شونه خالی کنه!

برافروخته می گوید: پس همه ش به خاطر پوله؟ می گویم: هنوز مطمئن نیستم؛ اما امروزه انگار همه چی برای پوله!

اتوبوس حرکت می کند. باز می گوید: آخه بدبختی که یکی دو تا نیس؛ گفته باید آمپول 200 هزار تومنی بخری تا توی کتفت تزریق کنم! دستمزدش هم خیلی زیاده؛ تازه گفته معلومم نیس خوب بشی یا نه؟! از فکر این که کسی توی کتفم، میان استخوان و ماهیچه هایم یک سوزن بزرگ فرو کند، تنم می لرزد و دلم به حال این خانم بینوا می سوزد؛ مریض باشی، کلی پول دوا درمان بدهی و آخرش هم معلوم نیست حالت بهتر می شود یا نه؟

بدون این که از من چیزی بپرسد، یک‌ریز درباره خودش حرف می زند و از این بابت که ناچار نیستم پاسخ سوالات او را بدهم، راضی ام!

به ایستگاه بعدی که می رسد پیاده می شود و می رود پی زندگی اش؛ من می مانم و اندوه او!

اتوبوس حرکت کرده، نکرده، متوجه می شوم روی صندلی یک بسته جا گذاشته؛ بلند می شوم و به راننده می گویم: لطفا صبر کنین؛ پیاده می شم! راننده غرولند کنان اتوبوسِ در آستانه‌ی حرکت را نگه می دارد و من تیز می پرم پایین و به اطراف نگاه می کنم تا پیدایش کنم. دارد از خیابان رد می شود. پشت سرش می روم و هنوز وارد کوچه نشده، به او می رسم. می گویم: اینو جا گذاشتین. می گوید: آره؛ حواسم نبود. بسته را می دهم و می خواهم از او جدا شوم که می گوید: خدا خیرت بده اینو آوردی؛ وگرنه باز MRI م می موند واسه چند وقت دیگه؛ فردا نوبت دارم. چند روز پیش که رفتم، مجبورم کردن همون لباسی رو بپوشم که صد نفر دیگه پوشیده بودن! از تعجب کم مانده شاخ هایم بیرون بزند؛ می گویم: مگه میشه؟ این لباس یه بار مصرفه؛ باید فوری داخل سطل زباله بندازنش؛ حتما اشتباه متوجه شدین. می گوید: مردم به نرخ MRI اعتراض کردن و گفتن دیگه پول لباس رو نمی تونن پرداخت کنن؛ به امام جمعه هم شکایت بردن؛ حالا یا دستوره یا تجویز! یه لباس «عمومیه!» که همه ازش استفاده می کنن، مگه این که برای خودشون از قبل لباس تهیه کنن؛ امشب اینو خریدم؛ چه خوب شد واسم آوردی!

هاج و واج مانده ام. حرفی ندارم که بگویم؛ اطلاعاتی هم در این خصوص ندارم اما به خودم می گویم حتما باید مساله را از طریق شبکه بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی پی گیری کنم. با این حال، ساعت 8شب، تنها کار عاقلانه این است که از این خانم خداحافظی کنم تا اتوبوس بعدی را از دست ندهم…