فروغ خراشادی به ایستگاه که می رسم، فقط یک خانم مسن، تک و تنها روی نیمکت نشسته و با دیدن من گل از گلش می شکفد. می گوید: بیا این پول را بگیر و برایم کارت بخر. می گویم: یک ماهی می شود باجه های فروش بلیت نیشابور از ارائه ی کارت معذورند؛ دلیل را […]

فروغ خراشادی
به ایستگاه که می رسم، فقط یک خانم مسن، تک و تنها روی نیمکت نشسته و با دیدن من گل از گلش می شکفد. می گوید: بیا این پول را بگیر و برایم کارت بخر. می گویم: یک ماهی می شود باجه های فروش بلیت نیشابور از ارائه ی کارت معذورند؛ دلیل را هم نمی دانند و فقط می گویند: دیگرکارت نیست. روی شیشه هم نوشته اند: کارت های اضافی را برگردانید و پول بگیرید! می گوید: قصه نباف دختر جان! مگر می شود؟ می گویم: عالم امکان است دیگر؛ حالا که شده!

اتوبوس از راه می رسد و پیش از آن که سوار شوم، می گوید: پس بیا کمکم کن تا سوار شوم. اتوبوس حسابی گرم است؛ با این هوای مطبوعی که بیرون است، این گرمای داخل، خفه کننده است. اما مرسوم است همین که دو قطره باران می زند، در و پنجره ها را کیپ کنند و گرم کننده ها را روی بالاترین درجه تنظیم! خانم مسن دست بردار من نیست؛ می گوید: دختر جان بیا این جا بشین. می روم. قبل از آن که کنار شیشه بنشینم، کمی لای پنجره را باز می کنم؛ همان قدر که بتوانم نفسی بکشم. خانم پشت سری می گوید: خدا خیرت بده؛ داشتم خفه می شدم! توی دلم می گویم: آتش که نیست نتوانی بهش دست بزنی؛ پا شو پنجره را باز کن! با این فکر، دوباره غم بچه های کلاس اولی زاهدان توی دلم شعله می کشد؛ همان ها که گوشه ی کلاس یکدیگر را از ترس شعله های آتش بغل کرده بودند و … توی همین حال و هوا هستم که خانم مسن می گوید: به ایستگاه مسجد که رسیدیم، بگو تا پیاده شوم. سر می‌چرخانم و می گویم: باشه. از آن روزهاست که بر خلاف همیشه حال حرف زدن ندارم و طرف مقابلم دست بردار نیست؛ توی دلم می گویم: این تقاص پرچونگی خودته؛ کم سر ملت رو تو اتوبوس نخوردی!
باز می گوید: قدر زندگی تو بدون؛ کار بی خود تو زندگی انجام نده که پشیمونی سود نداره.

دستگیرم شده که سراغ گوش شنوا می گیرد؛ مطمئن می شوم که دیگر راه فراری ندارم و باید به حرف هایش گوش بدهم. خودم را برای یک ماراتن نفسگیر آماده می کنم و می گویم: چطور مگه؟

منتظر همین جمله است گویا؛ سیل کلمات جاری می شود و من مثل یک ماهی که از آب بیرون پریده و با دهان باز، بریده بریده دهان می جنباند، گرفتار شده ام!

می گوید: با دست خودم، این خاک سیاه را بر فرقم ریختم؛ از شوهرم انکار، از من اصرار؛ می گفت این فامیلته، خودت اذیت میشی؛ اما حرفهایش به خرجم نرفت که نرفت! دختر خواهرم را برایش گرفتم؛ پولدار بود و می خواست میراث خورش از خون خودش باشد؛ 15 سال صبر کرد اما بعد دیگر بنای ناسازگاری گذاشت که بچه می خواهم؛ گفتم پس خودم آستین بالا می زنم؛ آستین بالا زدم و آتش انداختم به خانه ام! با دهان باز نگاهش می کنم. فقط می پرسم: چند سال پیش؟ می گوید: 40 سال بیشتره! می گویم: خب کمی خیالم راحت شد؛ الان که از این خبرا نیست؛ آخه شوهر خاله مث عمو و دایی می مونه. می پرد توی حرفم که: کم صبری دختر جان؛ صبر کن تا برایت بگویم. خواهر زاده آمد و شد مونس من و بچه بیار آقا! 20 سال کوچکتراز من بود اما 10 سال پیش از دنیا رفت! بچه ها به من می گفتند “خانمِ آقا” و به مادر خودشان: “مامان”. حالا یکی از همان بچه ها به سرنوشت من دچار شده؛ شوهرش می گوید تو که بچه دار نمیشی؛ مث “خانم آقا” خانمی کن و خواهرزاده تو بگیر واسم! مات و متحیر مانده ام؛ شاید در زمان سفر کرده ام و به عقب برگشته ام؛ خانم مسن اشک می ریزد و من حرفی برای گفتن ندارم تا تسکینش دهد. فقط می گویم: خب دخترای امروزی حاضر نیستن تن به چنین ازدواجی بدن؛ ناراحت نباشین. مثل کسی که به یک شیرین عقل نگاه می کند، به چشم هایم زُل می زند و می گوید: اشتباهت همین جاست؛ بدبختی منم همین جاست…

سکوت می کنم. حرفی ندارم. برای خبرهای ناخوش امروز، این یکی دیگر اضافی ست.

به ایستگاه مسجد رسیده ایم؛ کمک می کنم پیاده شود. از جدول کنار خیابان ردش می کنم و پیش از آن که سوار اتوبوس شوم، راننده حرکت می کند. قدم می زنم؛ تنها کاری ست که در این حس و حال، از دستم بر می آید!