فروغ خراشادی باران ریز و تند می زند؛ فضای اتوبوس خفه کننده است و اگر لای پنجره را باز کنی، با سیلی از انتقاد مواجه می شوی؛ آدم ها تنگ و فشرده نشسته یا ایستاده چشم به مقصد ناپیدا دوخته اند. عادت به ایستگاه شماری ندارم و برای پیاده شدن باید بخار شیشه را با […]

فروغ خراشادی

باران ریز و تند می زند؛ فضای اتوبوس خفه کننده است و اگر لای پنجره را باز کنی، با سیلی از انتقاد مواجه می شوی؛ آدم ها تنگ و فشرده نشسته یا ایستاده چشم به مقصد ناپیدا دوخته اند.

عادت به ایستگاه شماری ندارم و برای پیاده شدن باید بخار شیشه را با گوشه ی آستینم پاک کنم؛ هنوز تا پیاده شدن، چند ایستگاه مانده و این حجم بازدم را باید تاب بیاورم. جایی برای درآوردن گوشی و سرک کشیدن به فضای مجازی که حالا واقعی تر از کف کوچه و خیابان است، ندارم. اما توی ایستگاه که بودم، برای لحظه ای متوجه شدم کمی بیش از یک سال از زلزله ی سرپل ذهاب نگذشته، باز هم کرمانشاه لرزیده و باز هم تلفات داده است. دیروز شمال و غرب کشور را آب برده، امروز باز در غرب کشور زمین لرزیده و احتمالا فردا شرق یا مرکز را صاعقه، طوفان یا هر چیزی غافلگیر می کند؛ تنها چیزی که همیشه ثابت است و تغییر نمی کند، همین غافلگیری هاست. در تابستان کم آبی غافلگیرمان می کند، در پاییز برگ ریزان، در زمستان برف ریزان و در بهار هم گل ریزان!

احساس می کنم مغزم با کمبود اکسیژن مواجه شده و دیگر نمی توانم فضای اتوبوس را تاب بیاورم. با اولین توقف، پیاده می شوم و چون کارت همراه ندارم، از لا به لای جمعیت راه باز می کنم تا کرایه بدهم؛ و حالا من هم به دلیل نداشتن کارت غافلگیر شده ام!

پیاده می شوم اما چون باران شدت گرفته و چتر ندارم- غافلگیری پشت غافلگیری-، مدتی توی ایستگاه می نشینم. خانم جوانی هم می آید و می گوید: یهو بارون تند شد! و می نشیند. می گویم: از صبح همینجوری بوده؛ اما بارون همیشه خوبه! می گوید: واسه من و تو شاید، اما اونایی که سقف بالا سر ندارن و زمین زیر پا چی؟ سرم را بدون گفتن جمله ای تکان می دهم و توی دلم می گویم: نمی توانی با این جمله غافلگیرم کنی؛ خودم توی اتوبوس حسابی بهش فکر کردم…

پسر نوجوانی خودش را به ایستگاه می رساند؛ موش آب کشیده ی مجسم! می گوید: خیلی وقته منتطرین؟ خانم جوان می گوید: نه؛ حالا مونده تا بیاد! می پرسم: کدوم خط؟ آخه این جا ایستگاه سه تا خطه! پسر نوجوان می گوید: فرقی نداره؛ فقط تا مرکز شهر بره.

اتوبوسی که خط من نیست می آید؛ پسر می نشیند. کسی هم پیاده نمی شود. خانم جوان دوباره سر حرف را باز می کند: به نظرت دوباره علی دایی و الهام پاوه نژاد پول جمع می کنن؟ شانه هایم را بالا می اندازم بدون آن که حرفی بزنم! باز می گوید: از زمان زلزله ی “بوئین زهرا” و کمک های مردمی جمع آوری شده به دست “جهان پهلوان تختی” بارها و بارها سلبریتی های ورزشی و سینمایی تو همچین وقتایی به داد مردم می رسیدن؛ حالا چرا …؟

حرفش را قطع می کنم: نمی دونم واقعا! می گوید: اعصاب نداریا! و می خندد…

اتوبوس از راه می رسد؛ خانم هم بلند شده که سوار شود و من تازه متوجه می شوم باردار است؛ با خودم می گویم: با یه خانم باردار باید با ملاحظه رفتار می کردی… اما کار از کار گذشته و احتمالا به خاطر جواب های سربالای من، از فسقلی توی شکمش چند تا لگد نوش جان کرده است! می گویم: ببخشید؛ متوجه نبودم باردارین! لبخند می زند؛ این بار او، هیچی نمی گوید. اتوبوس بر خلاف قبلی خلوت است و هر چند تا نفس عمیق که بخواهی می توانی بکشی بدون آن که بوی پیاز و سیر را قاطی نفس هایت بفرستی توی ریه ها! هوای خنکی از لای پنجره می وزد؛ گوشی ام را بر می دارم؛ به یک دوست قدیمی زنگ می زنم و احوالش را می پرسم؛ پس از مدت ها صدایم را می شنود و شگفت زده می شود؛ امروز روز غافلگیری ست…