فروغ خراشادی سر صبح می زنم بیرون و تا بخواهم تصمیم بگیرم پیاده بروم یا با اتوبوس، اتوبوس سر می رسد و من هم سواره را به پیاده ترجیح می دهم. راننده لطف می کند و بیرون از ایستگاه نگه می دارد. من هم بالا می پرم. به محض سوار شدن، با اعتراضش رو به […]

فروغ خراشادی

سر صبح می زنم بیرون و تا بخواهم تصمیم بگیرم پیاده بروم یا با اتوبوس، اتوبوس سر می رسد و من هم سواره را به پیاده ترجیح می دهم. راننده لطف می کند و بیرون از ایستگاه نگه می دارد. من هم بالا می پرم.

به محض سوار شدن، با اعتراضش رو به رو می شوم! می گوید: این ور میره سمت بیابون، ایستگاه اون وره! چرا این جا ایستادی؟

می گویم: بله بله؛ حق با شُماس!

می نشینم. ایستگاه بعدی ناگهان شلوغ می شود؛ دختری می آید کنارم بنشیند. بدون آن که سرم را بلند کنم، کنار می روم و جا باز می کنم. زیر لب دارد غرولند می کند: ای بابا! اینم شانس من! گل بود به سبزه هم آراسته شد… سرم را برمی گردانم؛ نگاهش می کنم و یادم می آید یک بار قبلا در همین خط با او گفتگو کرده ام؛ می پرسم: بازم مشکل رئیسته؟ از پرسشم جا می خورد؛ او هم مرا می شناسد و بی درنگ می گوید: مشکل اصلی آره؛ اما حالا شالم گیر کرد به جایی و نخ کش شده. می گویم: پس هنوزم همونجا کار می کنی وگرنه نمی گفتی مشکل اصلی خودشه!

پاسخ می دهد: «راستش چاره ای ندارم؛ از بی کاری کلافه می شم، از طرفی مشتریای خوبی دارم که قدر و ارزش کار منو می فهمن.» می گویم: پس بیش از 50 درصد قضیه حله؛ بقیه شم طبیعیه؛ توی هر کاری یه نفر پیدا میشه که حوصله ت رو سر ببره.

دوباره آن نگاه کاشفانه در چشم هایش پدیدار می شود؛ با خوشحالی می گوید: توی هر کاری؟ واسه ی همه؟ می گویم: منظورت چیه؟ دوس داری چی بشنوی تا من همون رو بگم!  دو تایی می خندیم و پس از خنده سکوت می کنیم.

گوشی ام را برمی دارم و خبرهای روز را چک می کنم؛ همه جا صحبت از کتاب است؛ در وصف کتاب و کتابخوانی، داستان سرایی ها کرده اند اما برای تنوع هم شده حتی یک بحث کارشناسانه درباره‌ی یک کتاب به چشم نمی خورد؛ از آمارهای جانفرسا درباره‌ی کتاب نخوانی تا طرح های عجیب و غریبی مثل «کتاب به مثابه هلو» و «اول کتابت را قورت بده» همه جا به چشم می خورد. به کنار دستی م می گویم: به نظرت کتاب خوب، چه کتابیه؟ می گوید: کتاب؟ من نه وقت این چیزا رو دارم و نه «حوصله»شو! گاهی توی دبیرستان رمان می خوندم، اما بعد از مدرسه، دیگه نه! می خواهم بگویم خب وقتی حوصله ی کتاب نداشته باشی، هر کی سر راهت سبز بشه، «حوصله»ت رو سر می بره که یاد آن جمله ی معروف می افتم: کسی که بخواهد جوانان را نصیحت کند، خودش نیاز به نصیحت دارد… به خودم می گویم: فضای مجازی پر است از شعر و شعار در وصف کتاب؛ با این بمباران اطلاعاتی هر کی طالب هر چی باشد، می تواند پیدا کند؛ نیازی به توصیه های تو ندارد!

اتوبوس در ایستگاه متوقف شده و منتظر است تا آن ها که کارت هایشان را شارژ نکرده اند، اقدام کنند. چشم م به سینما شهر فیروزه می افتد؛ دلم می خواهد پیاده شوم و فیلم ببینم. اما وقتی پوستر روی شیشه را می بینم، از تماشای آن منصرف می شوم. دختر جوان که تمام مسیر با نخ کش های شالش دست و پنجه نرم کرده، می پرسد: به نظرت کتابی هست که بگه چه جوری میشه با یه آدم بد قلق تا کنی؟ نگاه ش می کنم و با لبخند می گویم: کتاب های زیادی هست که بهت می گه با بدقلقی های خودت چجوری تا کنی؟! می گوید: انقد بدم میاد تریپ عاقلی می گیرن مردم و مدام بهت میگن عیبت و ایراد از خودته! واقعا «حوصله»ی منو سر می برن! می گویم: حق داری؛ اما شاید منظورشان این نباشد که به تو بگویند عیب و ایراد داری؛ شاید هدفشان این است که از تو بخواهند مساله را در خودت حل کنی. جوری نگاهم می کند که می خواهد شیرفهمم کندکه منظورش من بودم. توی دلم می گویم: حق با توست؛ گاهی «حوصله»ی خودم را هم سر می برم. پیاده می شوم تا او نفسی بکشد.