فروغ خراشادی در ایستگاه منتظر اتوبوس ام که دوستی با یک بغل نان سنگک «خشخاشی» از راه می رسد. تکه ای بر می دارم و از بوی نان داغ، دماغ م به حال می آید. می خواهیم برویم و روی نیمکت بنشینم که اتوبوس خط دوست م از راه می رسد و این دیدار کوتاه […]

فروغ خراشادی

در ایستگاه منتظر اتوبوس ام که دوستی با یک بغل نان سنگک «خشخاشی» از راه می رسد. تکه ای بر می دارم و از بوی نان داغ، دماغ م به حال می آید. می خواهیم برویم و روی نیمکت بنشینم که اتوبوس خط دوست م از راه می رسد و این دیدار کوتاه به پایان می رسد. خیلی منتظر نمی مانم؛ اتوبوس خط 2 هم می رسد و روی صندلی مورد علاقه ام، صندلی تک ردیف آخرِ «موسوم به آقایان» می نشینم. این صندلی برایم نماد و مثال آن 800 صندلی ورزشگاه آزادی شده، وقتی نه سر رئیس فیفا کلاه می رود، نه آن نود و نه هزار و دویست نفر دیگر!

ایستگاه بعدی مرا از توهم آزادی بیرون می کشد؛ شمار زیادی دانش آموز پسر وارد اتوبوس می شوند. راهرو و بین ردیف ها را پر می کنند و چون نمی توانند روی صندلی های «موسوم به بخش خانم ها» بنشینند که از قضا امروز خلوت است، به ناچار و در یک اقدام «جوانمرانه» از جایم بلند می شوم و می روم ته اتوبوس؛ این جوری صندلی دل‌خواهم را اگر از دست داده باشم، دست‌کم «کاپ اخلاق» را که به دست آورده ام!

در جای جدید، دو دختر دبیرستانی روبه رویم نشسته اند و با دوستانشان که پشت سرم هستند، گل می گویند و گل می شنوند. یکی از پشت سری ها، یک بشقاب قلمکاری را از کنار صورتم رد می کند تا دوستانش ببینند؛ می گوید که 3 ماه، هفته ای دو روز و روزی 5 ساعت، برایش وقت گذاشته است. انصافا کار قشنگی ست به ویژه که یکی از واحد های درسی باشد و راهی برای کسب درآمد پس از پایان دوره ی تحصیلات متوسطه. دو ایستگاه دیگر را به شیطنت ها و شیرین کاری این دختران نوجوان نگاه می کنم در حالی که آن ها به دختر نوجوان دیگری زیرچشمی نگاه می کنند و می گویند: خیلی خوشگله؛ خوش به حالش!

نرسیده به ایستگاه بلند می شوم و به سمت در می روم؛ یکی از پسرهای وسط اتوبوس، دوستش را از مسیرم کنار می کشد؛ یک آقای دیگر هم خودش را کنار می کشد تا بتوانم به راحتی از میان شان بگذرم. لبخند می زنم و تشکر می کنم. از ماشین که بیرون می آیم، هوای دلکش نیمروزی تا عمق جانم می نشیند. کاری را که باید، انجام می دهم و باز به سمت ایستگاه بازگشت قدم می زنم.

وقتی سوار اتوبوس می شوم، دوستی را می بینم و برایم جا باز می کند؛ آن قدر با اتوبوس شهری سفر کرده ام که معمولا توی هر خط، یکی دو تا آشنا پیدا می شوند.

کنارش می نشینم. از هر دری سخن می گوییم؛ حتی از تقویم و روز13 اکتبر که به نام  «روز بین المللی مهربانی» در گاهشمار سازمان ملل ثبت شده است. گوشی های مان را بر می داریم تا نخستین پیام مهربانی را ارسال کنیم؛ اما دیگران پیش دستی کرده اند و زودتر پیام گذاشته اند. یکی نوشته: درجه ای از مهربانی، دریافت مجوز کوهنوردی از شوهر است؛ اگر اجازه نداد، بدانید مهربان تر است چون می خواهد همیشه سالم بمانید؛ آخر آدم کف دستش را که بو نکرده؛ خطر همیشه در کمین است! دوستی دیگر زیر همین پُست، کامنت گذاشته: می خوام برم کوه، شکار آهو
مجوزم کو «مهربان»! مجوزم کو؟

دوستم می گوید: با خودم فکر کردم اگر قرار باشد برای کوه رفتن از همسرم اجازه بگیرم، چطور می توانم پسر 14 ساله ام را قانع کنم که بیرون رفتن و تفریح کردن ش با اطلاع و اجازه ی من باشد؟!

به او می گویم: بعید است چنین چیزی صحت داشته باشد اما آن چه مسلم است، هر از گاهی اندیشه ی ایجاد محدودیت برای زنان و شوخی با چنین موقعیت ناخوشایندی، که از قضا اصلا خنده دار و با نمک نیست، دست آویز تفریح شماری می شود و این اندیشه فرسنگ ها از مهر و مهربانی فاصله دارد…

تا ایستگاه سکوت می کنیم، «سکوتی سرشار از سخنان ناگفته»! اتوبوس توقف می کند و دوستم پیاده می شود. من می مانم و هزار سئوال بی جواب؛ سئوال هایی که تنها به این دلیل وجود دارند که من یک زن ام!