پرواز يک اسطوره از حماسه تا عرفان
پرواز يک اسطوره از حماسه تا عرفان

مقايسة داستان آب حيات، خضرواسکندر در دوخوانش حماسي فردوسي درشاهنامه و عرفاني عطاردر الهي نامه 25 فروردين روز ملي بزرگداشت عطار گرامي باد مهری امینی ثانی دکترای ادبیات فارسی مقدمه   آرزوي بي مرگي يکي از خواسته هاي انساني است و قدمت آن به ديرينگي بشر است. اين ميل به جاودانگي وهراس از نيستي همواره […]

مقايسة داستان آب حيات، خضرواسکندر در دوخوانش حماسي فردوسي درشاهنامه و عرفاني عطاردر الهي نامه

25 فروردين روز ملي بزرگداشت عطار گرامي باد

مهری امینی ثانی

دکترای ادبیات فارسی

مقدمه

  آرزوي بي مرگي يکي از خواسته هاي انساني است و قدمت آن به ديرينگي بشر است. اين ميل به جاودانگي وهراس از نيستي همواره آدمي را برآن داشته است که در داستان ها راهي به سوي ناميرايي بگشايد زيرا آرزوهاي بشردر اسطوره ها وافسانه ها تحقق مي يابد. ماية اصلي جاودانگي دراکثر افسانه ها چشمة زندگي و سرگذشت جويندگان آن وسفر هاي دور ودراز براي دستيابي  به آن در مرزهاي ناشناختةظلمت، يک مضمون اسطوره اي است که بازتاب آن به گونه هاي مختلف درافسانه وحماسه وداستان هاي ملت هاي گوناگون آمده است. يکي ازاين افسانه ها داستان اسکندر و جست جوي آب حيات است که حداقل» سه هزارسال پيش از پردازش داستان اسکندر روايت بسيار جالبي ازمضمون افسانه اي مذکور درحماسة بين النهرين گيل گمش بازگو شده است.»(سرکاراتي،287:1385)فکر زندگاني جاويد درنهاد بشر شرقي به شکل کاملي دراسطورة آب حيات نهفته شده است .اين افسانه هنوز در زندگي مردم ودر تصنيف ها وترانه هاي آن ها وباورهاي عاميانه زنده است .

درکنار آب حيات دوشخصيت انساني مطرح شده اند :خضر بهره مند از آب حيات  و اسکندر ناکام از آن . درباب نام ونسب هردو شخصيت خضر و اسکندر بحث فراوان است .اگرچه اسکندر شخصيّتي تاريخي است که بيشتر درافسانه جايي براي خود يافته و خضر نامي است که درقرآن نيامده وبراساس آيه اي در ارتباط با داستان حضرت موسي ودرتفاسير به شکل مفصّل ازوي نام برده شده است، امّا درگذر زمان بسته به کاربرد هرشاعر يا نويسنده از منابع خاص، بخشي از داستان برجسته تر شده ،بخش هايي ناديده گرفته شده و ويژگي هايي نيز به شکل تکراري بيان شده است. اين پژوهش برآن است که اين داستان را ازديدگاه دو خوانش» تاريخي ـ حماسي «براساس شاهنامه و خوانش» عرفاني «براساس الهي نامة عطار بررسي نمايد.

درزمينة اين داستان آثار زيادي نوشته شده است. بسياري از متون تاريخي  به گونه اي مفصل دربارة زندگي وشخصيت اسکندر سخن گفته اند.  اما نکتة قابل توجّه اين است که افسانة آب حيوان دربرخي از قديمي ترين و معتبرترين روايات اسکندرنامه ذکر نشده است  و ازطرف ديگر نحوة پردازش و چگونگي بازگويي افسانة مورد نظر درآن دسته از منابعي که به اين بخش پرداخته اند يکسان نيست واز نظر ساخت اساسي  افسانه و حکمت مستتر درپيام رمزي آن بين گونه هاي مختلف داستان اختلافات فاحش به چشم مي خورد .درروايات يوناني داستان اسکندر با تصحيح انتقادي کارل مولر در1877 و سپس به همت ويلهلم کرول در 1926 و آن گاه برمبناي روايت مستقل ديگري از روي دستنويس کتابخانة ليدن توسط هلموت فان تيل در1974 منتشر شده حکايت چشمة آب حيات ضمن نامة اسکندر به مادرش المپياس نقل شده است.(ر.ک سرکاراتي)

نخستين کسي که دربارة لشکرکشي هاي اسکندر کتابي نوشت کاليستنس(360-327ق.م)موّرخ وفيلسوف يوناني وخواهرزادة ارسطو بود امّا چون ازدعوي  خدايي او انتقاد مي کرد محکوم به مرگ شد وبه قتل رسيد.چهارقرن بعد (بين 200ق.م و 300 ب.م)يکي ازيوناينان مقيم مصر اخبار و افسانه هاي جاري برسرزبان ها را گردآوري کرد وبا افزايش مطالبي اغراق آميز همه را به عنوان شرح زندگي اسکندر و با نام کالستينس منسوب کرد.که بعدهامعروف شد به کاليستنس دروغين.اين کتاب تا مدت ها سرچشمة داستان هاي مربوط به زندگي اسکندر بود و به زبان هاي لاتيني و وارمني نيز ترجمه شد يکي از ترجمه هاي مهم آن به سرياني بود که احتمالاً دراواخر قرون هفتم يا هشتم ازروي متن ترجمة پهلوي صورت گرفته است واز ترجمة پهلوي اثري باقي نمانده اما ترجمة سرياني دردست است.اين روايت سرياني بعدها به عربي راه يافت وبا درآميختن با قصّة ذواقرنين قرآني مطالب تازه اي به آن افزوده شد ورنگ وبوي اسلامي يافت.(ر.ک حماسه سرايي درايران ص90وبهار ج2ص129،محجوب ص735)

چاپ قسمت هايي ازداستان اسکندر ازيک ترجمة قبطي نشان مي دهد که داستان براي مصريان مسيحي نيز شناخته شده بوده است. اين داستان در قرن چهارم هجري از عربي به فارسي ترجمه شد  واين ترجمه تقريباً اساس تمام اسکندنامه هاي منثور و منظوم متعدد شد.(افشار،285:1343)

البته يقيناً تحريرهاي ديگري نيز به عربي يا فارسي از اين داستان وجود داشته است که مورد استفادة فردوسي نيز بوده است .اين داستان هم چنان درايران رواج داشته و هرچه پيش تر مي رفته است رنگ ايراني بيشتري به خود مي گرفته است تا آن جا که در عهد صفويه به صورت کتاب مفصلي درمي آيد ونخستين بخش آن به اسکندرنامة هفت جلدي معروف است تا آن جا که مربوط به تسخير ايران و کشته شدن دارا است مطابق با گفته هاي شاهنامه و نظامي است و پس از آن مبدل به افسانه مي شود و به شرح عيّاري ها و معجزات عجيب و غريب بدل مي گردد.(محجوب،742:1338)

درافسانة اسکندر داستان رفتن اسکندر براي يافتن آب حيات وناکام ماندنش دراين راه يکي از مشهورترين افسانه هايي است که از طريق اسکندرنامه ها درسراسرجهان گسترش يافته است. برخي از مورّخان متأخّر که تاريخ فتوحات اسکندر را در ايران نوشته اند از آب حيات و جستجوي اسکندر براي آن توجيهي تاريخي به دست مي دهند ،بدين صورت که «مرارت ها و سختي هاي اسکندر  وسپاهيان اودرراه حمله به ايران در کوه هاي هندوکش و قفقاز و پاراپاميزاد و بي آبي لشکريان و هواي مه آلود و تاريک منطقه ، منشأ افسانة رفتن او به ظلمات و جستن آب حيات شده است.»(پيرنيا، جلد دوم، 1687:1362)

کتب متعددي از نويسندگان ايراني در دست است که به نحوي به اسکندر يا خضرمي‌پردازد.مانند:کتاب» تاريخ ايران باستان «حسن پيرنيا بخصوص جلد دوم شامل کلية روايات و مطالب گرد آوري شده است که مورخان يونان وروم راجع به اسکندر مقدوني و کارهايش نوشته اند .کتاب «اسکندر در ادبيات ايران» از صفوي که بررسي جامعي در اين زمينه انجام داده است.»کارنامة به دروغ» نگاهي به شناخت اسکندرمغاني واسکندر مقدوني از خانم پوران فرخ زاد،  جستاري نو درتفکيک دو اسکندر از يکديگراست. هم چنين در زبان فارسي درهشت اثر به صورت نظم يا نثر به داستان زندگي او پرداخته شده است شامل: اسکندر نامة نظامي ،آيينة اسکندري ،خرد نامة اسکندري واسکندرنامة منوچهر حکيم. هم چنين داستان اسکندر در داراب نامة طرسوسي و شاهنامة فردوسي وبسياري کتاب هاي ديگربيان شده است .

در اين راستا مقالات و نوشته‌هايي  نيزوجوددارد که به بررسي مقايسه‌اي اين داستان در روايات مختلف مي‌پردازد. شبلي در شعرالعجم يکي دو داستان را از دو اسکندرنامة فردوسي و نظامي با هم مقايسه کرده که ناقص است .  مقاله «سيماي اسکندر درآيينه هاي موج دار» به تفاوت ها وتشابهات اسکندرنامه هاي منظوم و منثور پرداخته‌است.»اسکندر و اسکندر نامه ها» از حسين رزمجو  تنها به بررسي چهرة اسکندر در شاهنامه و اسکندر نامة نظامي پرداخته است.»اسکندر-ايران-نظامي» نيز مقاله اي از محمد حسين کرمي دربارةسيما وشخصيت اسکندر نامه و شاهنامه است. هم چنين» تصوير اسکندر در اسکندر نامه هاي فارسي دورة اسلامي» از مينو ساوثکيت ،ترجمة جواد دانش آرا موجود است که در بر گرفته از منابع خارجي چون حيات اسکندر به قلم کاليستنس دروغين و منابع حبشي ،سرياني ومطالب مربوط به اسکندر به زبان عربي و ادبيات عاميانه است.يکي از مقالات جامع ديگر» افسانة آب حيات دراسکندرنامة نظامي وروايات ديگر داستان اسکندر» از بهمن سرکاراتي است که بسيار عالمانه به ريشه هاي اصلي داستان پرداخته اند.در مورد خضر نيز تمام تفاسير به نوعي درتفسير آيات سورةکهف به نام وي و ارتباطش با موسي ازاو سخن گفته اند ودر لابه لاي اکثر کتب شاعران و بخصوص عرفا نمادي از وي به عنوان راهنما و راهبر و آب حيات آمده است و مقالاتي چون» خضر در ادب عاميانه» ازميرشکرايي بررسي مفصلي از باورهاي عاميانه در مورد وي را بررسي کرده است. در مورد آب و آب حيات نيز مقالاتي نوشته شده است.

با اين وجود، مقايسة اين داستان و بررسي تفاوتهاي آن ازديدگاه دو خوانش متفاوت و چرايي وجود اين تفاوتها تا کنون انجام نشده است. هدف اصلي پژوهش بررسي مقايسه‌اي اين داستان در شاهنامة فردوسي و الهي نامة عطّار است.

داستان آب حيات و اسکندر و خضر در شاهنامه فردوسي ـ

خوانش حماسي

داستان  اسکندر سالها پيش از فردوسي درميان مردم شهرت فراوان کسب کرده بود به طوري که به گفتة شاعر نامدار «فرخي سيستاني همگان ازاين کارنامة دروغ آگاه بودند وشايد همين اشتهار و معروفيّت بود که استاد سخنور توس را ناگزير برآن داشت که اين افسانه را براي نخستين بار به فارسي به نظم در آورد و جزو شاهنامة خويش قرار دهد.» (صفوي،12:1364) فردوسي روايات شاهنامة ابومنصوري را که مستند برخداي نامه وروايات پهلوي دربارة اسکندر بوده است عيناً با کمال راستي وامانت درگفته هاي خود منعکس کرده است . قرائن نشان مي دهد که فردوسي داستان اسکندر را «نه از شاهنامة ابومنصوري بلکه از اسکندرنامه اي عربي که مدت ها قبل از فردوسي به فارسي برگردانده شده بود برگرفته است. وجود کلمات  وعبارات نسبتاً فراوان عربي دراين داستان را مي توان دليلي براين مدعا دانست. واگرچه درجاي جاي گزارش احوال اسکندر عباراتي حاکي از تقبيح اسکندر جسور وزياده خواه بيان مي کند اما در مجموع ستايش ها بر تقبيح ها مي چربد.»(خالقي مطلق،1002:1390) فردوسي براي حفظ پيوستگي تاريخ ايران و خلأ بين هخامنشان و اشکانيان به نظم داستان اسکندر مي پردازد امّا ترجيح مي دهد که روايات ايراني مربوط به اسکندر را به نظم در آورد و ازگزافه ها وسخنان دور ازعقل اصل داستان بکاهد.

اسکندر در جستجوي آب زندگي گرد جهان مي گردد ورنج هاي فراواني را برخود و سپاهيان هموار مي سازد وسرانجام به شارستاني مي رسد که مردمش نشان از چشمة زندگي مي دهند واسکندر از سپاهيان خود آنان را که شکيباتر بودند برمي گزيند و چهل روز آذوقه فراهم مي آورد وبه راهنمايي خضر که پيشرو سپاه است دوروز و دوشب راه مي سپارند تا اين که روز سوم دراندرون تاريکي برسر دوراهي مي رسند. خضر به ناگاه ازچشم اسکندر گم مي شود وبه چشمة زندگي دست يافته سروتن درآب مي شويد وزندگي ابد مي يابد ولي اسکندر باآن همه رنج ناکام مي ماند.در مسير جدا افتادة خود از خضر به کوهي مي رسد و با اسرافيل روبه رو مي شود و پيامي که مرگ اورا پيش بيني مي کند.اسکندر به ظلمات مي رسد اما چون شايستگي ندارد به آب حيات و غوطه وري درآن که نشان زندگي نو وحيات تازه است دست نمي يابد. درروايت وي خضررايزن اسکندر است ودر جستجوي آب حيات راهنماي او.

داستان آب حيات و اسکندر و خضر در الهي نامه عطار ـ خوانش عرفاني

درمثنوي هاي عطار آب حيات ،آب زندگي  يا زندگاني،آب حيوان، چشمة خضربه شکل هاي مختلف تلميحي و تشبيهي واستعاري و بديعي آمده است. اما تنها درمقالةسيزدهم الهي نامه دريک روايت اين داستان را بيان مي دارد .در اين  مقاله چندين بار به شيوه هاي مختلف از اسکندر و جستجوي آب حيات ياد مي شود مثلاً در همان آغاز مقاله در جواب پدر به پسر که او را براي طلب آب حيات سرزنش مي کند داستاني از اسکندر نقل مي کند که خواهان ديدار پيري است که از او حکمت آموزد اما پير به درگاه او نمي آيد و اسکندر را «بندة بندة خود» مي خواند چرا که طالب آب حيات است که نشان» امل» است و کشورگشايي که نشان» حرص» است واين هردو بندة پير شده اند در حالي که اسکندر اسير آن هاست .دراين داستان اسکندر با ذوالقرنين يکي دانسته مي شود .(ر.ک. عطار،الهي نامه،269:1387)

امّا آن چه مد نظر اين پژوهش است داستان مستقلي است  با نام» اسکندر و وفات او» در مقالة چهاردهم الهي نامه ودر پاسخ هاي پدر به فرزند که طالب آب حيات است .عطار در اين داستان به ماجراي رفتن اسکندر در طلب آب حيات اشاره مي کند. به گفتة اشرف زاده» اصل اين افسانه را دربارة اسکندرجايي ديده نشده است.»(197:1373) اگرچه داستان ذکرشده درعطّار هيچ مشابهتي با اسکندرنامه هاي موجود ندارد.امّادربيان عطار داستان از شدت شهرت لزومي به تکرار ندارد.

چرا با تو کنم اين قصّه تکرار

که اين قصّه شنودستي تو صدبار

(الهي نامه،283:1387)

روزى اسكندر در كتابى دريافت كه آب حيات باعث زندگانى جاويد مى گردد.ديگر اين كه اسكندر واقف شد كه سرمه دان و طبل بزرگى وجود دارد كه هرگاه به مرض و درد قولنج دچار شود اگر برطبل دست بزند بيمارى اش بالفور خوب مى شود و اگر هم از سرمه دان يك ميل به چشمش بكشد تمام فرش تا عرش در مقابلش عيان مى شود.اسكندر به جست وجو پرداخت تا اين كه با نشانى هايى كه در دست داشت به كوهى رسيد و آن را شكافت و پس از ده روز و ده شب خانه اى پيدا كرد .در آن را گشود و سرمه دان و طبلى در آن جا بود. اماوقتي به طبل و سرمه دان مي رسد، طبل رايکي از سرهنگان وي برمي دارد و همزمان با دست زدن به طبل بادي از وي خارج مي شود که براي حفظ آبروي خود طبل را پاره مي کند . اسكندر ازروي پرده پوشي چيزي نمي گويد وبه رفتن خويش در طلب آب حيات ادامه مي‌دهد .پس از ديدن ياقوتي درخشان که نورش براي رهبري مورچگان بود از ظلمات بيرون مي آيد واز آن جا به شتاب راه بابل را پيش مي گيردو درد قولنج اورا بي تاب مي کند.حکيم به او مي گويد: اگر آن طبل هرمس را نزد خويش حفظ مى كردى ديگر اين درد در تو نمى‌ماند.سپس رازهايي از آب حيات را برايش فاش مي کند تا اسکندر با آرامش تن به مرگ دهد.

 

 

 قسمت دوم :

نمادهاي به کار رفته در داستان و مقايسه آن در دو خوانش

هردو شاعر يعني حکيم فردوسي وشيخ عطار  به سبب زير ساخت خاص تصوير سازي که ريشه در اسطوره و تأويل عرفاني دارد از نماد بهره مند شده اند. ارائة يک تصوير نمادين و رمزي از اشياي طبيعي در کارهمة شاعران ديده مي شود.»طبيعت بهترين دستمايه و غني ترين منابع را براي نماد پردازي در اختيار شاعران و نويسندگان نهاده است.»(فتوحي،192:1389) سرچشمة بسياري از نمادهاي ادبي ،باورها و اعتقادات واساطير ملّي وفرهنگي يک قوم است .»اين نمادها برخاسته از بطن تجربه هاي آييني ،تاريخي و سنّتي آن قوم است ودر نزد همة افراد آن قوم مفهوم مشترکي دارد.شاعران با چنگ زدن به عناصر تاريخ و اسطوره و افسانه هاي ملّي به تجربه هاي شعري خويش عمق مي‌بخشند.»(فتوحي،191:1389 ) مي دانيم که  تصاوير ،نمادها واساطيرپاسخ گوي نياز هستندووظيفه اي خاص را انجام مي دهند يعني» آشکارکردن پنهان ترين ويژگي هاي وجود.»(ايلياده،13:1391) حماسه و عرفان، دو عرصة ناپيداکرانه‌اند که زمينه هاي مشترک بسيار دارند. رازآلود و رمزآميز بودن و نمادپردازي از جملة اين مشترکات است.اين داستان اگرچه از دومنبع کاملاً متفاوت انتخاب شده است اما همان گونه که خاصيت بيان داستان هاي اسطوره اي است نمادهاي مشترکي را از ناخودآگاه جمعي با خود دارند که برخي از مهم ترين آن ها در زير بيان مي شود.

1.-آب

همانطور که مي دانيم» ازديرباز بين آب  و نماد پردازي پيوندي ديرينه و جود داشته است. معني نمادين آب را در سه مضمون اصلي مي توان يافت:  حيات،وسيلة تزکيه و مرکز زندگي دوباره.»(شواليه وگربران، 3:1388) آب آشناترين نماد براي مفهوم زندگي است.»نمادي ازآغاز و پايان حيات مادي و رمزي از باروري وزايايي بي توقّف زندگي نيز هست .غوطه زدن در آب رمز تجديد حيات کامل و زايش نواست.»(قائمي و ديگران،53:1388)

در شاهنامه به هر سه مضمون رايج نماد پردازي آب اشاره شده است آب حيات،تزکيه و زندگي دوباره يافتن.اما در الهي نامه بيشتر به آب حيات و زندگي دوباره درقالب تعبير نوشيدن آب و تبديل به خورشيد شدن تأکيد شده است.

در اين داستان به غوطه وري در آب اشاره نشده زيرا نامي از خضر نيامده امّا به قرار گرفتن آن در ظلمات اشاره دارد که به نوعي همان در آب فرورفتن است که البته اسکندر نمي تواند به انتهاي راه برسد.

در شاهنامه ابتدا به توصيف مکان آب حيوان اشاره مي شود وسپس به دو ويژگي آب اشاره مي شود بي مرگي و غسل در آن و ريزش گناهان:

يکي آبگير است از آن روي شهر

کزآن آب کس را نديديم بهر

که خورشيد تابان چو آن جا رسيد

بدان ژرف دريا شود ناپديد…

چنين گفت روشن دل پرخرد

که هرک آب حيوان خورد کي مُرَد

زفردوس دارد مرآن چشمه راه

بشويدبران تن بريزد گناه (شاهنامه،ج6 ،91)

ودرنهايت خضر  به آب زندگي دست مي يابد ودر آن سرو تن مي شويد .فرورفتن درآب نمادي ازمرگ و رستاخيز دوباره است.

برآن آب روشن سرو تن بشست

نگه دار جز پاک يزدان نجست(همان،93)

در داستان عطّار با توجّه به آن که پسر آب حيات عرفاني را که سرچشمة عشق ومحبت وفيض الهي است طلب نمي کند وتنها طالب عمر جاويدان آن است ازنگاهي نو به آن مي نگرد. دراين داستان جز به سرهنگي از همراهان او اشاره نمي شود و نامي از خضر نيز نيست .آب حيات در داستان عطّارو رسيدن به آن  نماد علم و دانش است که به نوعي نام به دست آوردن است و از اين طريق به جاودانگي دست يافتن:

اگربنمايدت آن علم صورت

بيابي آب حيوان بي کدورت

بدان علم حق وبر علم آن کار

چودانستي بمير آزاد و هشيار

بدانست اوبه نورعقل هشيار

که هست آن آب علم کشف اسرار (الهي نامه،283،1387)

  1. فررورفتن خورشيد و برآمدن:

اسکندر به ذوالقرنين شهرت دارد.البته در اين مورد بحث هاي بسيار است که جاي آن دراين مقال نيست(ر.ک ستاري،پژوهشي در اسطورة گيل گمش و اسکندر)به تعبير محمّد مقدم در کتاب جستاردربارة مهر وناهيد «داستان اسکندر با مهر آميخته شده است ودربرهان قاطع آمده است  نام مادر او ناهيد بود و بعضي گويند اسکندر پيغمبر شد .دريک نوشتة سرياني چنين آمده است:» وچون دارا اسکندررا ديد براو نماز برد چون باورداشت که اسکندر مهر خداوند است وفرود آمده است که به ايرانيان ياري دهد چون جامة او مانند خدايان بود و تاجي که برسرش نهاده بود با پرتو نور مي درخشيد .»(1380،صص86-87) جلال ستاري نيز اسکندرذوالقرنين را قهرماني خورشيدي اما ناکامروامي داند .»خورشيد نماد دروازةبي مرگي است درمعني با جاودانگي مترادف مي شود واسکندر دراقصاي عالم جوياي اکسير يا آب حيات است ودر طلب آب حيات تا ظلمات مي رود .»(1380،صص94-95)ودرافسانه هاي زندگي اوآمده است که تا محل پنهان شدن  و بر آمدن خورشيد در چشمه اي طي طريق مي کند .اما بهّ خاطر نداشتن معرفت نمي تواند به جاودانگي دست يابد.

در واژة ذوالقرنين يکي از معاني قرن، شاخ است و شاخ رمز پرتو خورشيد است و بنابراين اسکندر يوناني که به گفتة بيروني» پاره اي از مردم اورا ذوالقرنين دانسته اند ودرطلب چشمة حيوان به ظلمات رفت _زيرا آب حيوان درتاريکي است _ هم چنان که آفتاب چون به مغرب مي رسد فرو مي شود و سپس بر مي آيد، اسکندر نيز پي سپر خورشيد است (ستاري،102:1380)در شاهنامه به اين ويژگي خورشيد اشاره مي شود:

يکي آبگير است از آن روي شهر                 کزان آب کس را نديديم بهر

که خورشيد تابان چو آن جا رسيد                  بدان ژرف دريا شود ناپديد   (شاهنامه،ج91،6)

دررمز پردازي هاي مربوط به خورشيد، غوطه ورشدن شبانة خورشيد دردريا و برآمدن صبحگاه اوازآن، رمز نوزايي تلقي مي شود زيرا آب متضمن ولادتي نو است و خورشيد در رمز پردازي هاي آييني براي فرايند مردن پيش از مرگ و حيات دوباره به کار رفته است . چنان که در اساطيرمصر» ققنوس شکل شخصيت يافتة خورشيد درحال طلوع تصوّر شده است. در اساطير هند نيز سفر خورشيد که به هنگام سپيده دم به شکل دختري جوان نمودار مي شود، ازدرون آب آغاز مي گردد . در اساطير مصر مردگان در سفر شبانة خورشيد اورا همراهي مي کنند و در زورق «رع « درجهان زيرين به سر مي برند تا آن که خورشيد هرروز صبح زاده شود وشامگاه بميرد.»(زمرّدي،52:1388) درتمام  اين موارد راز آميزي خورشيد خاطر نشان شده است و اين به معني مرگ آييني ومردن پيش از مرگ است که در ادبيات ما رواج يافته است.(همان،35)

در هردو داستان  خورشيد يک بار  فرو مي رود و بر مي آيددر شاهنامه در چشمة آب حيات ناپديد مي شود:

چو خورشيد تابان بدان جا رسيد

برآن ژرف دريا شود نا پديد

پس چشمه در، تيره گردد جهان

شود آشکاراي گيتي نهان(شاهنامه،ج6 ، 91)

ودرابيات عطار گويي به اين جنبة اسکندر و نقش خورشيد درارتباط باوي واين که خود را فرزند خورشيد مي دانست توجّه شده است چون بيشتر براين امر تأکيد کرده است.

کسي کزوي خورد خورشيد گردد

بقاي عمر او جاويد گردد

(الهي نامه،283:1387)

  1. کوه

کوه رمز محور کيهاني است که زمين را به آسمان مي پيوندد ونماد قدرت خدايان محسوب مي شود.  نمادگرايي کوه چند وجهي است واز طريق ارتفاع و مرکز آن بررسي مي شود .ازديد ارتفاع و قائم بودن آن ونزديکي اش به آسمان با نمادگرايي ماورا مشترک مي شود .با توجّه به اين که جايگاه مظاهر الهي بوده است با نمادگرايي ظهور پيوند مي يابد .بدين ترتيب کوه ملتقاي آسمان و زمين جايگاه خدايان و غايت عروج بشر است (شواليه،636:1385)

در چين کوه، داور مرگ وسرنوشت مردمان است . اعتقاد به وجود شعور وحيات درکوه هم چون ساير پديده هاي طبيعي درافسانه ها واساطير نمايان است. درشاهنامه پس از آن که اسکندر از خضر جدا مي شود به کوهي مي رسد که در آن پرندگاني سخنگو هستند و با او سخناني پند آموز مي گويند و در همين جاست که در پاسخ مرغان که ازاو مي پرسنددر شهر تو چه کساني در کوه ساکنند ؟ اسکندر پاسخ مي گويد که مردان پاک براي پرستش خداي در کوه ساکن مي شوند و به نوعي ارتباط کوه رابا خداوند و مردان خدا باز مي گويد(يادآوري از تقسيم بندي جمشيد و روحانيان که در کوه ساکن شدند) وسپس در ادامه به آواز کوه و سخنگويي آن اشاره دارد.اين بخش از جهت نمادپردازي فوق العاده است.(اين بخش داستان با قسمت هايي از ترجمة کاليستنس  بسيار نزديک است.) (ر.ک.فردوسي،94و96) به علاوه اسکندر در کوهي با اسرافيل رو‌به‌رو مي شود که بار ديگر نشانگر تجسّم و حضور قدرت‌هاي معنوي در کوه است:

سکندرسوي روشنايي رسيد

يکي برشده کوه رخشنده ديد

زده برسرکوه خارا عمود

سرش تا به ابر اندراز چوب عود(شاهنامه ،ج6، 93و94)

در عطّار نماد کوه نه با سخنگويي که بارمزوارة غار خود را نشان مي دهد که با ورود اسکندر به آن نوعي تحوّل در اوايجاد مي شود يعني همان فرورفتن وبرآمدن که بازتاب نوعي مرگ و دوباره زايي است.(ر.ک.عطار،283:1387) در هردوداستان پيش بيني مرگ اسکندر در کوه انجام مي شود.

4- طبل و سرمه‌دان

درداستان اسکندر درشاهنامه ازاين دو نماد چيزي به ميان نيامده است وشايد بتوان گفت که دراکثر نسخه هاي اسکندرنامه نيز ازاين دو نامي نيست . امّا دراين داستان با توجّه به بعد عرفاني و تأويلي که مد نظر عطّار است ازمنبعي استفاده نموده که اورا به مقصود برساند. هرمس حکيم که در الهي نامة عطار طبل و سرمه‌دان بدو منسوب است به همراه  آب حيات که سه گانه اي را شکل مي دهند، با لقب هرمس مثلّث النِّعمه سازگاري دارد که معمولاً علوم عالم را بدو نسبت مي دهند. ظاهراً چنين شخصيّت هاي کاملي که هم علوم دنيوي و اخروي را دارا باشند و به علم الاديان و علم الابدان و قوّت مجهز باشند آرزوي همه بوده‌است. در شاهنامه نيزجمشيد هم شهريار است و هم موبد و بر اساس اوستا نيز داراي سه فرّه با سه جلوه است: يكي فرّه خدايي ( موبدي ) كه نهايتا ًبه مهر مي رسد، فرّه شاهي كه به فريدون و فرّه پهلواني كه به گرشاسپ مي رسد. در مهر يشت هم مهر نه تنها وظايفي در زمينه ي بركت بخشي بر عهده دارد، بلكه ايزدي جنگاور و نيز حامي پيمان ها و داوري است. هرمس نام خدايي يوناني است که پيام رساني ايزدان را برعهده دارد .درتمدن مصرعصرهلني ،هرمس با خداي مصري توث يکي شمرده شد. که خداي طب و حکمت بوده است.درسنت اشراقيان ونوشته هاي اسلامي به تأثير صابئيان حرّان ،هرمس با ادريس پيامبر تطبيق شده واز بنياد گذاران علم و حکمت وآيين ورزي به شمار رفته است.(موحد،137:1384)درسه قرن نخستين ميلادي ،رشته آثاري نيم گنوسي درمصر زير نام هرمسي به وجود آمد که آن ها را به شخصي افسانه اي به نام هرمس تريس مگيستوس نسبت مي دادند .(ويو،102:1375)آثار وي انباشته از برداشت هاي جادويي،نجومي و کيمياگري است.جالب است که ايزد توث درمعني سه بار بس بزرگ است که يونانيان آن را به تريس مگيستوس برگرداندند.اين ايزد داراي دانش وخرد کامل است وحساب و هندسه وستاره شناسي،جادو وپزشکي وموسيقي وآلات موسيقي بادي و سازهاي زهي ونگارش را بدو نسبت مي دهند.درداستان عطّار اين ريشة اسطوره اي خودنمايي مي کند .ودر هنگام مرگ اسکندر پس ازاين سفر سازندة طبل را هرمز مي داند که بي ارتباط با نام الهي نيست که بي توجّهي به آن اين مصيبت را براي اسکندر به بار آورده است:

بيامد گفت مر شاه جهان را

که آن طبلي که هرمز سازد آن را

چوتودردست نااهلان نهادي

به دست اين چنين علّت فتادي

(الهي،284:1387)

ادريس پيغمبر نيز هم نبيّ و هم پادشاه و هم حکيم بود و به سبب اين سه فضيلت، يونانيان به او، هِرمِس تريسمگيستوس يا سه نعمت مي گفتند. در اينجا طبل به نوعي  اسباب و رمز پزشکي و علم الابدان است . هنوز هم شواهدي از طبابت با موسيقي در سنن مردم ايران هست يا بوميان قبايل افريقايي و… که با نواختن طبل و موسيقي به پزشکي(بجشکيدن) يا همان زدن و جنگ با امراض مي پردازند. درخود داستان هم هنگام مرگ اسکندر به اين امر که اگر طبل را ازدست نمي دادي علاج مي يافتي  اشاراتي شده است. ظاهراً سرمه دان عطار هم سرمة دين و نبوي است.

5-وجود مهره/گوهر مقدس درداستان :

فتيش به معني شيء مقدس «واژه اي پرتغالي به معني سحر و افسون است. دريانوردان پرتغالي در قرن شانزده در سواحل غربي آفريقا متوجّه شدند که سياهپوستان آن نواحي نسبت به برخي اشيا مانند سنگ،چوب،فلزات احترام  روحاني خاص دارند وآن ها را مقدّس مي دانند .پرتغالي ها به زبان خود آن ها را فيتيش ناميدند.»(صفي زاده،101:1385)    مهره به عنوان يکي از مظاهر فيتيشيزم قلمداد مي شود .مي توان براي کاربرد مهره انواعي به شرح زير ياد کرد:

2-1-بازشناسي نَسَبي به سبب مهره:

داستان رستم وسهراب و مهره اي که رستم به تهمينه مي دهد وهم چنين درداستان هماي هنگامي که دارا را درآب رها مي سازد مهره اي گران بها بربازوي وي مي بندد و بعدها نيز از طريق همين مهره يکديگر را باز مي شناسند.

2-2-مهرة درمان بخش:

درداستان کي خسرو با مهره اي روبه رو مي شويم که خاصيّت شفا بخشي دارد و هنگامي که گستهم درآخرين نبرد ايران و توران زخمي ونالان برزمين افتاده است کي خسرو مهرة درمان بخش رابربازوي چپ وي مي بندد واوسلامتي خود را باز مي يابد.

اين مهره اگرچه ميراث کي خسرو از هوشنگ وتهمورث و جمشيد است که بربازوي خود بسته اما دردورة هيچ پادشاهي نامي ازآن برده نمي شود گويي علاوه برمهره شخص به کار گيرنده نيز بايد شگرف و يگانه باشد.

2-3-مهره /گوهر روشنگر /راهنما يا آب ياب سرزمين ظلمات:

اين مهره درافسانه هاي اسکندر درروايات مختلف آب حيات ذکر شده .مثلاً درروايت حبشي ترجمه شده به زبان انگليسي آمده است که : «پادشاه سرزمين ظلمات سنگي به اسکندر مي دهد که آدم ابوالبشر آن را از بهشت با خود آورده بود وآن سنگ درتاريکي راه گشاي اسکندر بود .»(سرکاراتي،293:1385)

درقصص الانبياي نيشابوري درقرن پنجم درداستان اسکندر آمده است:»ذوالقرنين در طلب زندگاني جاويد بود به او گفتند مرخداي تعالي راچشمه اي است ازپس کوه قاف به تاريکي اندر…ذوالقرنين قصد رفتن کرد وخضر را عليه السلام مقدمة لشکر کرد .گوهري بدوداد وگفت چون ازلشکر جداماني اين گوهر را به زمين نه تا روشنايي دهد.»(نيشابوري،1340،صص330-331)

در روايت داستان اسکندر درداراب نامة طرسوسي نيز که بيشتر بربنياد روايات ايراني نهاده شده است در مسير آب حيات به همراهي خضر اسکندر پرنده اي را مي بيند که نزد او بر سرسنگي به زمين مي نشيند و براو سلام مي دهد و با او سخن مي گويد:»اسکندر چون آن مرغ را ديد عجب داشت و گفت توچه مرغي؟ مرغ گفت بدان که مرا سيمرغ خوانند و تباران و جدّان من اين جا مأوا داشته اند .اي اسکندر درمن نگر تا عجايب بيني . اين بگفت واز قفاي خود گوهري بيرون کرد و در کنار اسکندر انداخت به بزرگي چند اناري و گفت اي اسکندر اين را با خويشتن دار تا هرکجا که روي ظفر يابي.»(طرسوسي،576ج1،:1356)

درداستان نظامي اين مهره وگوهر آب ياب معرفي مي شود که اسکندر به خضر مي دهد:

يکي گوهرش داد که اندر مغاک

به آب آزمودن شدي تابناک

(نظامي،960:1362)

درشاهنامه با دومهره روبه روييم که يکي را اسکندر خود بر مي دارد و ديگري را به خضر مي دهدبا همان خاصيت روشنايي و آب يابي:

دومهره است با من که چون آفتاب

بتابد شب تيره چون بيند آب

يکي زان تو برگير و در پيش باش

نگهبان جان و تن خويش باش

دگر مهره باشد مرا شمع راه

به تاريکي اندر شويم با سپاه

(همان،91)

اما نکتة جالب اين جاست که درداستان عطّاردراين بخش نيز کاربرد مهره به شکل ياقوت است و نه در خدمت اسکندر که براي راه يافتن موران اين سرزمين ظلماني. گويي اين بخش براي عطّار که ابعاد مختلف راهنمايي و راه گم کردگان را در نظر دارد کارايي بيشتري داردو انتخاب اين خوانش بيشتربا اهداف او نزديک است:

پديد آمد قوي يک پاره ياقوت

که بودي از لطافت روح را قوت (عطار،283:1387 )

ادامه دارد