خانواده شاد
خانواده شاد

مهدي صفائيان واقعيت درمانگر و کارشناس ارشد روانشناسي سادگي به همان اندازه که در يک خانواده ناشاد افراد از يکديگر طلبکارند، در يک خانواده شاد افراد خانواده از يکديگر سپاسگزارند. به هر بهانه اي خوشحالي و سپاسگزاري خودشان را حتي از يک فنجان چاي گرم ابراز مي کنند. در چنين فضايي لذت بردن و خوش […]

مهدي صفائيان

واقعيت درمانگر و کارشناس ارشد روانشناسي

سادگي

6073

به همان اندازه که در يک خانواده ناشاد افراد از يکديگر طلبکارند، در يک خانواده شاد افراد خانواده از يکديگر سپاسگزارند. به هر بهانه اي خوشحالي و سپاسگزاري خودشان را حتي از يک فنجان چاي گرم ابراز مي کنند. در چنين فضايي لذت بردن و خوش بودن نه تنها مايه شرم يا بازخواست شدن و مورد بازجويي قرار گرفتن نيست بلکه وقتي يک نفر از خانواده شاد است بقيه خانواده از شادي او خوشحال مي شوند. فرهنگ لذت بردن و خوشحالي و ابراز احساس لذت و شادي – بدون منظورهاي کنايه آميز و همراه با طعنه – در چنين خانواده اي پذيرفته شده است.

وقتي يک کودک به صداي مچاله شدن يک تکه روزنامه مي خندد، ما هم از خنده او لذت مي بريم. واقعيت مي تواند به همين سادگي نشاط انگيز – و البته ساده – باشد. اين سادگي در خانواده هاي ناشاد بسيار کمياب و يا حتي ناياب است.

در يک خانواده ناشاد افراد به جاي لذت بردن از صميميت دنبال ستيزه گري و رقابت با يکديگر هستند و در چنين فضايي لذت بردن و شادي يکي از اعضاي خانواده به معناي عقب ماندن بقيه اعضاي خانواده در يک رقابت پوچ و حقيرانه بر سر نمايش حس خوشبختي است.

با اين وضعيت طبيعي است که اگر همسر شما با لذت يک استکان چاي بخورد شما به جاي احساس خوشحالي دچار احساس حسادت يا خشم شويد:

(( فقط بلده تن پروري بکنه! کار ديگه اي بلد نيست… ))

اگر تا کنون پيش آمده که از خوشحالي همسر يا برادر يا خواهرتان ناراحت شده باشيد، ممکن است شما هم در زندگي گرفتار بازي هاي شده باشيد که هم براي خودتان آسيب زاست هم ديگران.

در يک خانواده شاد مسايل ساده هستند نه پيچيده. در يک خانواده ناشاد عکس اين حالت وجود دارد. وقتي خانواده به فضايي براي رقابت و ستيز اعضايش تبديل شود مسايل پيچيده مي شوند و حتي خوردن يک تکه سيب زميني سرخ شده در آشپزخانه مي تواند باعث جدال و جنگ لفظي شود:

(( مگه نمي بيني غذا هنوز حاضر نشده؟! نمي توني يه کم صبر کني؟!… ))

به عنوان نتيجه گيري عملي از اين متن و خودارزيابي کردن -که اهميتي بسيار زياد در روابط خانوادگي دارد –  مي توانيد با پرسيدن اين سوال ها از خودتان ميزان جريان داشتن (( سادگي )) را در زندگي تان بسنجيد:

آيا دوست داريد کاري انجام دهيد که همسرتان از آن لذت ببرد؟

آيا از تماشاي لذت بردن و خوشحالي همسرتان خوشحال مي شويد؟

آيا تا کنون فهميده ايد که چطور مي توانيد ((  قند را توي دل همسرتان آب کنيد )) ؟

آيا همسرتان از نشان دادن خوشحالي و لذت خودش به شما نگراني ندارد؟

آيا احساس هاي خوب خودتان را به همسرتان ابراز مي کنيد تا او هم از آن ها خوشحال شود؟

آيا در خانواده شما بيان احساسات و افکار (( به سادگي )) اتفاق مي افتد؟

شکيبايي

اين شعار معروف را همه شنيده ايم: (( ازدواج خردمندانه، زندگي عاشقانه )) در عين حال به نظر مي رسد زندگي عاشقانه نبايد نابخردانه باشد. خردورزي هم پيش از ازدواج و هم بعد از ازدواج به حل بسياري از مشکلات کمک مي کند.

به نظر من داشتن سه صفت «خويشتنداري»، «شکيبايي» و« خردمندي» بدون داشتن شکيبايي غيرممکن است يعني شرط لازم براي خردمند بودن داشتن شکيبايي است. کسي که شکيباست ممکن است خردمند باشد يا نباشد ولي کسي که شکيبايي ندارد قاعدتا خردمند هم نيست.

اگر قرار است زندگي ما شادي داشته باشد لازم است بتوانيم در برابر مشکلات ارتباطي زندگي خودمان با ديگران به شکلي کارآمد رفتار کنيم و اگر قرار است کارآمد رفتار کنيم لازم است خردمندانه رفتار کنيم و اگر قرار است خردمندانه رفتار کنيم لازم است اول بدانيم مشکل مان دقيقا چيست و اگر قرار است بدانيم مشکل مان دقيقا چيست لازم است بتوانيم به حرف هاي طرف مقابل خودمان گوش کنيم و محتواي حرف هايش را بفهميم و اگر قرار است حرف هاي کسي را بفهميم لازم است بتوانيم از نگاه او به مساله نگاه کنيم و اگر قرار است از نگاه فرد ديگري به مساله اي نگاه کنيم لازم است نگاه خودمان را به مساله – دست کم براي چند لحظه – کنار بگذاريم و از پنجره ذهن او به دنيا و آن مساله نگاه کنيم پس لازم است دست کم براي چند لحظه خواسته هاي خودمان را کنار بگذاريم و فرض کنيم خواسته هاي او، خواسته هاي ماست.

بيرون آمدن از ذهن خود و نگاه از ذهن يک فرد ديگر بدون داشتن شکيبايي تقريبا غيرممکن است .

فرض کنيم شما در حال بردن يک سيني چاي از آشپزخانه هستيد که پاي تان به در يک قابلمه مي خورد. انگشت پايتان به شدت درد مي گيرد و شما هم خيلي عصباني مي شويد. گناهکار نيز مقابل چشمان شماست: همسرتان!

يک انتخاب اين است که شما به خاطر اين اتفاق شروع به پرخاشگري کنيد…

انتخاب ديگر بررسي خردورزانه مساله است و البته اگر بخواهيد خردورزانه رفتار کنيد لازم است شکيبايي لازم براي بررسي منطقي مساله آن هم زماني که عصباني هستيد را داشته باشيد.

همسر شما خواسته است از کمد آشپزخانه يک ظرف بردارد و براي برداشت آن ظرف لازم بوده چند تا از ظرف هاي ديگر را از کمد بيرون بکشد. او اين ظرف هاي ديگر را کف آشپزخانه گذاشته و آن در قابلمه هم يکي از همان ظرف ها بوده است…

اين جور اتفاق ها ممکن است رخ بدهند و معمولا به نتايج فاجعه باري منجر نمي شوند اگر با انتخاب هاي خردورزانه با آن ها مواجه شويم.

ممکن است همسر شما به خاطر گذاشتن در قابلمه در مسير عبور شما از شما عذرخواهي کند يا عذرخواهي نکند ولي اينکه ماجرا (( کش دار )) شود تا حد بسيار زيادي به خود شما بستگي دارد.

شما همچنان مي توانيد با همسرتان از همان چاي لذت ببريد و البته اگر بخواهيد اين کار را انجام دهيد لازم است شکيبايي تحمل درد انگشت پايتان را داشته باشيد، بدون اينکه به حقوق همسرتان تجاوز کنيد و او را مورد خشونت کلامي يا خشونت غير کلامي قرار دهيد.

زندگي به خودي خود سرشار از دردها و رنج هاست و بسيار دردناک تر و پر رنج تر خواهد شد اگر در رفتارهايمان – هم با دوستان، هم با دشمنان –  شکيبايي نداشته باشيم.

گاهي شادي هاي زندگي پاداش شکيبايي هاي خردورزانه خودمان است.

براي اينکه بدانيد در زندگي چقدر شکيبا هستيد مي توانيد اين سوال ها را از خودتان بپرسيد:

آيا هنگام گفتگو به حرف هايي  که مي شنويد گوش مي دهيد يا هنگام حرف زدن ديگران به جواب حرف هاي شان فکر مي کنيد؟

آيا مي توانيد منظور ديگران را بيان کنيد طوري که ديگران تاييد کنند منظورشان را فهميده ايد؟

آيا مي توانيد منظور کساني را که از آن ها عصباني هستيد بيان کنيد طوري که آن ها تاييد کنند شما منظورشان را فهميده ايد؟

آيا به طور کلي اهل داد کشيدن و ناسزا گفتن هستيد؟

آيا به طور کلي اهل کتک کاري هستيد؟

مهرباني 

اگر به هيچ وجه و تحت هيچ شرايطي به همسرتان اجازه نمي دهيد مرتکب اشتباه شود، شما عاشق او نيستيد در عوض يک ديکتاتور هستيد. تفاوت مهرباني و عشق ورزيدن با سلطه گري در روابط چيست و چگونه مي توانيم رابطه خودمان را ارزيابي کنيم تا بفهميم آيا عاشقانه رفتار مي کنيم يا کنترل گرانه و مستبدانه؟

کسي که کنترل گري مي کند فقط خواهان آگاهي طرف مقابل نيست بلکه مي خواهد او را مجبور کند تا همان کاري را انجام دهد که از نظر خودش درست است. استراتژي يک فرد کنترل گر اين گونه مي تواند بيان شود:

  • من صلاح خودم را مي دانم.
  • من صلاح شما را مي دانم.
  • چون من صلاح شما را مي دانم بايد شما را مجبور کنم کاري که مي گويم را انجام دهيد.

کسي که کنترل گري مي کند دنبال ارضاي نياز به عشق و تعلق خاطر نيست، در عوض دنبال ارضاي نياز به قدرت خودش است و اتفاقا نياز به قدرت نيازي است که ارضاي غيرمسولانه آن در تضاد با حفظ زندگي زناشويي قرار مي گيرد. ارضاي غيرمسولانه نياز به قدرت از طريق تلاش براي کنترل ديگران انجام مي شود.

اگر ارضاي غيرمسولانه نياز به قدرت باعث تخريب زندگي زناشويي ما مي شود، چه کنيم؟ آيا روشي مسئولانه وجود دارد که هم نياز به قدرت ما را ارضا کند و هم آسيبي به زندگي خانوادگي ما نزند؟

ارضاي ناب و اصيل و مسئولانه و انساني نياز به قدرت از طريق رسيدن به احساس ارزشمندي و حرمت نفس امکان پذير است. چطور مي توانيم احساس کنيم انسان ارزشمندي هستيم؟

کسي که احساس حقارت يا احساس شرم يا احساس گناه يا احساس نفرت از خود داشته باشد، قاعدتا حرمت نفسش آسيب ديده است و احساس ارزشمند بودن نمي کند در تضاد با اين حالت هاي آسيب زا وقتي کسي خودش را دوست داشته باشد مي تواند طوري رفتار کند که خودش را ارزشمند احساس کند.در واقع اگر مي خواهيد عاشقانه زندگي کنيد يا کسي را دوست داشته باشيد لازم است اول خودتان را دوست داشته باشيد و با خودتان مهربان باشيد. وقتي بتوانيد خودتان را دوست داشته باشيد و با خودتان مهربان باشيد مي توانيد براي ارضاي نياز به عشق و تعلق خاطر خودتان ديگران را راهنمايي – نه کنترل گري – کنيد.

اگر خودتان را دوست نداشته باشيد و با خودتان مهربان نباشيد چطور مي توانيد ديگران را دوست داشته باشيد و با آن ها مهربان باشيد؟ کسي که خودش را دوست ندارد در معرض چند سناريوي آسيب زا قرار دارد:

–  ممکن است بر اساس قاعده « من بدم، تو بدي» رفتار کند و در اين صورت فرد نفرتش را از خودش به رفتارش با ديگران منتقل مي کند و کنترل گري شروع مي شود.

–  ممکن است بر اساس قاعده «من بدم تو خوبي» رفتار کند و در اين صورت انتظار خواهد داشت ديگران مسئوليت بار زندگي اش را به دوش بکشند و در اين صورت نيز کنترل گري رخ خواهد داد.

– ممکن است براي خودفريبي بر اساس قاعده «من خوبم، تو بدي» رفتار کند و در اين صورت مثل يک ديکتاتور تلاش مي کند تا آنچه را خودش به صلاح ديگران مي داند به ديگران تحميل کند.

در هر سه سناريو آنچه رخ مي دهد ارضاي نياز به عشق و تعلق خاطر نيست بلکه ارضاي غيرمسئولانه نياز به قدرت است بنابراين اگر مي خواهيد عاشق باشيد، بهتر است نخست خودتان را دوست داشته باشيد و با خودتان مهربان باشيد تا بتوانيد کس ديگري را دوست داشته باشيد و با او مهربان باشيد.

برخي مي گويند آموزش هاي من بي معني است.

برخي ديگر آن را رفيع ولي غير عملي مي دانند

ولي براي کساني که به درون نگريسته اند،

همين آموزش هاي بي معني، پر معني است

و براي کساني که به آن عمل مي کنند همين بلندي در عمق جانشان ريشه مي گيرد.

من تنها سه چيز را آموزش مي دهم؛

سادگي، شکيبايي و مهرباني.

اين سه گرانبهاترين گنج ها هستند.

ساده در اعمال و افکار،

به منبع وجود باز مي گرديد.

شکيبا با دوستان و دشمنان هردو،

با همه چيز هماهنگي مي يابيد.

مهربان با خود

به همه ي موجوداتِ جهان در صلح و آشتي خواهيد بود.

متن 67 از کتاب تائو ت چينگ ( اثر لائوتزو ) ترجمه فرشيد قهرماني 

فکر بي پناه و فکر مستبد

در دوره فوق ليسانس استادي داشتيم که هر جلسه چند دقيقه به تعريف و تمجيد از خودش مي پرداخت: من چهل تا مقاله آي اس آي دارم؛ يا: همه توي اين دانشگاه استاديارند ولي من دانش يارم و تا چند وقت ديگه، فول پرفسور مي شوم.

و البته حرف هايش دروغ نبود ولي اکثر دانشجويانش که همگي روانشناسي مي خواندند معتقد بودند اين استاد علم رونشناسي مبتلا به اختلال شخصيت خودشيفته است. مصيبت زماني معلوم مي شد که نمرات اعلام مي شد. کسي که معدلش بالاي هجده بود نمره زير دوازده مي گرفت و از درس اين استاد مي افتاد! رفتار دانشجويان با استاد مهم تر  از چيزي بود که از درس استاد آموخته بودند، يا شايد هم درس استاد چيز ديگري بود: دانش من باعث درمان من نشده است.

آيا دانش بي خاصيت است؟ آيا مطالعه کتاب چيزي بيش از يک بازي و ادا و اطوار روشنفکرانه نيست؟ چرا مطالعه خروارها کاغذ آن استاد را درمان نکرده بود؟

بياييد با يک مدل آشنا شويم. فرض کنيد چند نقطه داريد و اختيار داريد که آن ها را با خط به هم وصل کنيد يا بعضي از آن ها را به هم وصل نکنيد. دو نقطه با يک خط به هم وصل مي شوند و سه نقطه با سه خط، همگي به هم وصل مي شوند. چهار نقطه با چهار خط، همگي به هم وصل مي شوند و با شش خط مي توانيم هر نقطه را به تمام نقطه هاي ديگر مستقيما وصل کنيم. البته مي توانيم مثلا فقط سه خط بکشيم و همه نقطه ها را به هم وصل نکنيم.

حال اگر ده ميليارد نقطه داشته باشيم چطور؟ ده ميليارد سلول عصبي که مي توانيم با سيناپس هاي ناشي از يادگيري آن ها را به هم وصل کنيم. ده ميليارد نقطه داريم که مي توانيم بين آن ها ارتباط برقرار کنيم يا ارتباط برقرار نکنيم. مي توانيم کتاب بخوانيم تا سيناپس هاي مغزمان را افزايش دهيم اما اين افزايش ارتباط ها در مغز به چه درد ما مي خورد؟

يک استاد دانشگاه خودشيفته رشته روانشناسي هزاران سيناپس در مغز خودش ايجاد کرده است که مي تواند از آن ها براي اثبات خودشيفته نبودن خودش استفاده کند يا برعکس، با همان سيناپس ها به حل مساله و درمان خودش بپردازد. آن استاد دانشگاه کدام روش استفاده از دانشش را انتخاب مي کند؟ اساسا اين دانش به کدام شکل از تداعي ها منجر مي شود؟ تداعي هاي پاسخ محور براي حل مساله يا تداعي هاي مساله محور براي انکار مساله؟ شايد ريشه مساله جاي ديگري است.

نگرش از ديدگاه روانشناسي شامل سه بخش است: فکر ، احساس، رفتار

مثلا من سيگار را مضر مي دانم و اين يک شناخت يا فکر است. حس بدي نسبت به آن دارم که بخش احساسي شناختم است و رفتارم اين است که نه تنها سيگار نمي کشم، وقتي کسي به من سيگار تعارف مي کند، تعارفش را رد مي کنم. کدام بخش از نگرش مهم تر و در رفتار نهايي ما تعيين کننده تر است؟ فکر؟ رفتارهاي ديگر خودمان؟ يا احساس؟

پليسي که شغلش سرکوب تظاهرات مسالمت آميز است به سختي مي تواند بپذيرد که شغلش براي جامعه مضر است. به قول شاملو « سخت است فهماندن چيزي به کسي که در قبال نفهميدنش پول مي گيرد».  پول گرفتن يک رفتار است که بر نگرش ما اثر مي گذارد و در تعيين رفتار نهايي خودمان نقش دارد. موثرتر از رفتار کدام بخش نگرش است؟ شناخت ها يا احساس؟

پژوهش هاي روانشناختي نشان مي دهد موثرترين عامل در تعيين رفتار انسان ها احساس آن هاست و احساس هاي ما اغلب خيلي ساده هستند. يا حس خوبي نسبت به چيزي داريم يا حس بدي نسبت به آن داريم. آيا نسبت به پذيرش خودشيفته بودن خودمان حس خوبي داريم؟ و اگر حس خوبي نداريم آيا به تداعي هايي گرايش پيدا مي کنيم که وجود مشکل را بپذيريم؟

آيا دانش خوب است؟ آيا مطالعه خوب است؟ وقتي خود سوال اشتباه و غيرمنطقي است تلاش براي پاسخ دادن به آن به سردرگمي منجر مي شود.

در هر روش روان درماني يکي از نخستين مراحل درمان، به وجود آوردن حس خوب نسبت به حل مشکل يا همان درمان است و اغلب به وجود آوردن حس خوب نسبت به پذيرش وجود مشکل پيش از اين مرحله رخ مي دهد. کتاب درماني نيز نوعي روان درماني است.

آيا مي توانيم نتيجه بگيريم کتاب خواندن با حس خوب، خوب و مفيد است و کتاب خواندن با حس بد، بد و مضر است؟ باز هم سوال غير منطقي ما را به بيراهه مي برد.

 

وارستگي يعني:

عمل بدون انتظار نتيجه

بياييد خودمان همان تغييري باشيم که در جهان جستجويش مي کنيم.

گاهي يک خيانت زناشويي به خاطر انتقام رخ مي دهد يعني چون طرف مقابل خيانت کرده و به جبران آن خيانت، فرد کاري را انجام مي دهد که حتي خودش هم علاقه اي به انجام دادن آن ندارد و اتفاقا جالب است که بسيار ديده شده اين افراد به خاطر کارشان پشيمان مي شوند.

چه چيزي باعث مي شود فرد کاري را انجام دهد که خودش هم مي داند اشتباه است و خودش هم حس خوبي به آن ندارد و اتفاقا خودش بعد از انجام آن احساس مي کند همان چيزي را از دست داده که به او ارزش مي داده است؟ مشکل کجاست؟

اساسا چطور زندگي کنيم تا آنچه ما را ارزشمند مي کند را از دست ندهيم؟ به چه قيمتي حاضريم ارزش هاي خودمان را حفظ کنيم؟ و سوال ديگر اينکه آيا ارزش هاي ما مي تواند دنيا را تغيير دهد؟

شايد شما هم بارها سوال هايي شبيه سوال هاي زير از خود پرسيده باشيد:

اگر من دروغ نگويم، ديگران هم دروغ نمي گويند؟

اگرمن کار خودم را درست انجام دهم، ديگران هم کارشان را درست انجام مي دهند؟

اگرمن سر قولم بمانم، او هم سر قولش باقي مي ماند؟

بياييد با خودمان روراست باشيم. درستکاري ما الزما باعث درستکاري ديگران نمي شود. ممکن است ما براي راست گويي و درستکاري خودمان هزينه سنگيني پرداخت کنيم؛ مخصوصا در جامعه اي که دروغ گويي و تجاوز به حق ديگران در آن طبيعي شده باشد. پس چه انگيزه اي براي حفظ آنچه به ما حرمت نفس مي دهد باقي مي ماند؟

به نظر من يکي از نشانه هاي وارستگي «عمل بدون انتظار نتيجه» است يعني مثلا شما دروغ نگوييد در حالي که مي دانيد ديگران به خاطر راست گويي شما از دروغ گفتن دست نمي کشند. يا شما دزدي نکنيد بدون اينکه انتظار داشته باشيد به خاطر امانت داري شما ديگران دزدي نکنند.

شما مي توانيد انتخاب کنيد به دنبال خواسته هاي خودتان در جهان خارج از خودتان باشيد و براي همين خواسته ها اصالت قايل شويد يا اينکه براي حفظ ارزش هاي درون خودتان اصالت قايل باشيد و البته ممکن است ارزش هاي درون شما چيزي را در جهان بيرون شما تغيير ندهد.

کسي که به خاطر انتقام، به همسرش خيانت مي کند احتمالا پيش از خيانت بارها از خودش پر سيده است:

اگر من خيانت نکنم، اوهم خيانت نمي کند؟

چه کسي اين سوال را از خود مي پرسد؟ کسي که دنبال نتيجه اي در بيرون از خودش است و براي همان نتيجه بيرون از خودش اصالت و اولويت قايل است.

اگر کسي اصالت و اولويت را به ارزش هاي درون خودش داده باشد، سوال متفاوتي از خودش خواهد پرسيد:

«اگر خيانت کنم آيا به غير از آنچه از دست داده ام ( مثلا اعتماد به همسرم )، چيزهاي ارزشمندتري را نيز از دست نخواهم داد؟ آيا اعتمادم به خودم را نيز از دست نخواهم داد؟ آيا حرمت نفسم را نيز از دست نخواهم داد»؟

گاندي مي گويد:

بياييد خودمان همان تغييري باشيم که در جهان جستجويش مي کنيم.

 

فضايل عالي:

داشتن بدون احساس مالكيت، عمل بدون انتظار و راهنمايي بدون حکمراني

اگر فرد يا افرادي بخواهند به زور مردم را به بهشت بفرستند به طور حقيرانه و وقيحانه اي مستبدند. پدر و مادري که به زور فرزندشان را از انجام کاري که خودش درست مي داند باز مي دارند و به زور آنچه را خودشان درست مي دانند به او تحميل مي کنند، مستبدند. معلمي که راه حل خلاقانه و درست شاگردش را نمي پذيرد و پذيرش پاسخ را مشروط به استفاده از راه حل خودش مي کند، مستبد است. زن يا شوهري که تلاش مي کند، هرگز به همسرش اجازه اشتباه کردن ندهد، يک ديکتاتور است.

تفاوت ديکتاتوري و دلسوزي در چيست؟ خط مرز ميان يک منجي مستبد و يک آموزگار خردورز و نيک خواه کجاست؟ تفاوت منجي در مثلث کارپمن با مربي در دايره توانمندي هاي برايلي شرلي در چيست؟

– منجي خودش را موظف به نجات قرباني مي داند، بنابراين به او دستور مي دهد.

– راهنما خود قرباني را مسئول نجات خويش مي داند، بنابراين به او اطلاعات مي دهد.

– منجي توانايي قرباني را در نجات خويش دست کم مي گيرد.

– راهنما يا مربي به توانايي قرباني  براي نجات خويش اعتماد مي کند.

– منجي تلاش مي کند به قرباني اجازه اشتباه کردن ندهد ولي راهنما يا آموزگار به نشان دادن اشتباهات قرباني و نيز نشان دادن راه درست انجام کار اکتفا مي کند.

– آموزگار مي خواهد که قرباني خودش مسئوليت عمل خودش را برعهده بگيرد، ولي منجي مي خواهد مسوليت عمل قرباني را برعهده بگيرد بنابراين به قرباني اختيار انتخاب نمي دهد.

– راهنما براي حل مساله به قرباني اعتماد مي کند.

– منجي به جاي فضاي اعتماد، فضاي ترس و حشت ايجاد مي کند.

–  راهنما درباره معيارهاي درستي يا نادرستي رفتار با خود قرباني گفتگو و مشورت مي کند، ولي منجي معيارهاي از پيش تعيين شده خودش را به قرباني تحميل مي کند.

– رفتار آموزگار بر اساس دموکراسي و رفتار منجي بر اساس تماميت خواهي و استبداد است.

– آموزگار به انسانيت اصالت مي دهد و منجي به قدرت.

استراتژي منجي اين است:

من صلاح خودم و ديگران را مي دانم وظيفه اخلاقي من مجبور کردن ديگران به انجام کارهايي است که من مي گويم.

استراتژي مربي اين است:

من اطلاعات لازم براي يافتن راه حل را دارم يا مي توانم به کمک خود قرباني به دست بياورم. وظيفه من راهنمايي براي حل مساله است. حل مساله به عهده خود قرباني است.

آيا مي توانيد ذهنتان را از پرسه زدن باز داريد و آن را به يگانگي ابتدايي – با هستي – باز گردانيد؟

آيا مي توانيد بدنتان را همانند نوزادان دوباره نرم و انعطاف پذير كنيد؟

آيا مي توانيد ديد دروني تان را پاك كنيدتا چيزي جز نور نبينيد؟

آيا مي توانيد ديگران را دوست بداريدو آن ها را بدون تحميل خواسته هاي خود راهنمايي كنيد؟

آيا مي توانيد در برخورد با مسائل مهم و حياتي زندگي هيچ دخالتي نكنيد و اجازه دهيد آن چه بايد، رخ بدهد؟

آيا مي توانيد از ذهن خود دست بكشيد و بدون دخالت ذهن درك كنيد؟

داشتن بدون احساس مالكيت، عمل كردن بدون انتظار داشتن و راهنمايي كردن بدون سعي در حكم راندن

فضايل عالي محسوب مي شوند.

( متن دهم از کتاب تائو ت چينگ اثر لائوتزو با ترجمه فرشيد قهرماني )