آفتابي در ميان سايه اي
آفتابي در ميان سايه اي

روزگاري يک شهر بود و يک مرشد باقرکاوياني بهکوشش محمد محمد کاویانی –پژوهشگر فرهنگی کربلايي محمد مشهور به تفنگ ساز جد کاوياني هاي نيشابور بود که 6 پسرداشت وهمگي ذاکر  و مداح اهل بيت و تعزيه خوان بودند و بعضا گرداننده مجالس هيئات نيشابور و به همين علت به «مرشد» شهرت يافتند.اغلب فرزندان کربلايي محمد […]

روزگاري يک شهر بود و يک مرشد باقرکاوياني

بهکوشش محمد محمد کاویانی پژوهشگر فرهنگی
کربلايي محمد مشهور به تفنگ ساز جد کاوياني هاي نيشابور بود که 6 پسرداشت وهمگي ذاکر  و مداح اهل بيت و تعزيه خوان بودند و بعضا گرداننده مجالس هيئات نيشابور و به همين علت به «مرشد» شهرت يافتند.اغلب فرزندان کربلايي محمد به شغل هاي فني اشتغال داشتند. ازاين رو هنگام صدور شناسنامه نام خانوادگي «کاوياني» را برگزيدند که برگرفته از نام «کاوه اهنگر» مي باشد. فرزندان کربلايي محمد تفنگ ساز که همگي شهره به صداقت ودرست کاري و نيک نامي بودند به شرح زيربودند.

1-مرشدحسن: تعميرکارچرخ خياطي وچتر

2-مرشدحسين: تعميرکار جعبه ساز وآواز وچتر

3-مرشداکبر: تفنگ ساز وفشنگ پرکن

4-مرشدقاسم: دينام وباتري سازوموسس اولين تعميرگاه اتوموبيل در نيشابور

5-مرشد عباس: درب وپنجره ساز

11-16-مرشد باقرکه آخرين فرزند خاندان کربلايي محمد بود، راه ديگري را برگزيدکه در زير مي خوانيداز دور که مي بينمش ، با آن قامت تکيده و کماني ، پشت به آفتاب که مي آيد ، چهره ي آفتاب سوخته اش در پس ابري ازغبار ايام ، ياد (گوژپشت نتردام ) مي افتم ،عصا زنان پيش آيد و نمي انم که در من چه قرابتي مي يابد که روي نيمکت پهلويم مي نشيند تا به قول خودش ( نفسي چاق کند) آن وقت است که جاي پاي زمان را روي چهره ي چروکيده و انبوه برف نشسته بر روي موهايش مي بينم . چشمانش را که هنوزبارقه اي ازحيات درآن ديده مي شود، به من مي دوزد و مي گويد : من شما را کجا ديده ام ؟

از شما چه پنهان ، من که از زور بي حوصلگي آن گوشه پارک پناه برده ام ،با کج خلقي نگاهش مي کنم و شانه بالا مي اندازم که يعني من چه مي دانم؟ برو دست از سرم بردار. دوباره چشمانش را به من مي دوزد و مي گويد : شما پسر حاج آقاي کاوياني نيستي ؟ توجهم جلب مي شود . ولي باز هم با بي حوصلگي مي پرسم : چه طور ؟ آهي مي کشد و مي گويد : دلم خيلي هوايش را کرده است . سال هاست که نديده امش، مي پرسم : که را مي گويي ؟ پاسخ مي دهد : مرشد باقر را ، بيشتر کنجکاو مي شوم . آخرنه که من از بزرگ تر ها چيزها درباره اش شنيده ام و دلم ميخواهد ازاوبيشتربدانم که مي گويند : روزگاري يک شهر بوده است و يک حاج آقاي کاوياني.

مي پرسم: ببخشيد شما ازايشان چه مي دانيد؟ اصلا از کجا مي شناسيدش؟ آهي کشيد و گفت: اي … روزگاري من و وي ساکن کويي بوديم … مي بينم با ادبيات هم آشناست و به راحتي شعر حافظ را دست کاري مي کند.

11-2مي گويم : يعني بچه محل بوده ايد؟ جواب مي دهد: کمي بيشتر. يک وقتي ما رفيق گرمابه وگلستان هم بوديم. مي گويم: خيلي دلم مي خواهد او را بيشتر بشناسم. البته مي دانم که در سال 1286شمسي در يک خانواده متوسط به دنيا آمده وپدر، برادر و اجدادش همگي به کارهاي فني اشتغال داشته اند و پدر و برادرانش به صنعت وتفنگ سازي شهره  بوده اند، اما … حرفم را قطع مي کند و مي گويد: بعله . ولي محمد باقرعلاقه اي به اين چيزها نداشت. از همان دوران کودکي که با هم بازي مي کرديم ، چهارپايه اي يا قطعه سنگي پيدا مي کرد وازآن بالا مي رفت وبراي ما روضه مي خواند ، يا مثلا روي تخته سياه ديوارچيزهايي مي نوشت و درسمان مي داد . درايام سوگواري سالار شهيدان هم ما بچه ها و هم سن و سال هايمان را جمع مي کرد .هيئتي راه مي انداخت و برايمان نوحه مي خواند . چه صداي رسايي هم داشت.

راستي هنوز زنده است؟ نه، از قراري که روي سنگ قبرش نوشته شده ، حدود 30سال پيش در روز 21 رمضان  سال1366 شمسي از دنيا رفته است.
اشک در چشمانش حلق مي زند: پس بگو چرا مدت هاست دلم هوايش را کرده است. مي پرسد: آرامگاهش کجا است: مي گويم: بهشت فضل. هر وقت خواسته باشيد شما را مي برم آن جا.

ديگ خاطراتش سرريز مي شود: خدا رحمتش کند . 7 سال اول خدمتم را درمدرسه ملي شاه پورکه به نظرم اولين مدرسه دولتي نيشابور هم بود، فکر مي کنم از سال 1306به بعد با هم همکاربوديم. معلم ورزش بود. با آن هيکل رشيد و قد بلند. در لباس مخصوص چه هيبتي داشت. سال هاي 1315يا 16 بود که مربي پيشاهنگي هم شد. يکي دو سالي که به مدرسه دخترانه ي ندائي رفت، کمتر مي ديدمش. چند سال بعد مدير دارالتربيه نيشابورشد و مرا هم با خودش به آن جا برد. آنجا را براي حمايت از کودکان بي سرپرست ساخته بودند. با چه عشقي به آنها خدمت مي کرد و زندگي اش شده بود سرپرستي بچه هاي يتيم، گويي پدرآنها بود يا بهتر بگويم همه کس آنها.

11-3بعد از آن معلم قرآن و شرعيات شد . الان نمي دانم چه مي گويند . مي گويم : يک چند (تعليمات ديني) مي گفتند و اين روزها (دين و زندگي) يا چيزي در همين مايه ها. بعد چه شد ؟ بي توجه به سوال من ادامه مي دهد: اين اواخراوقات بيکاري خود را صرف ترويج دين و مذهب تشيع در خارج از اداره فرهنگ و معارف آن روزگار و آموزش و پرورش امروز مي کرد . خوب يادم هست به خاطرعشقي که به ائمه ي اطهاربه خصوص به  امام زمان (ع) داشت هيئت صاحب الزماني نيشابور را به کمک برادران و بعضي از دوستانش بنيان گذاشت . البته ريا نباشد من خودم هم هر کمکي از دستم بر مي آمد ، انجام مي دادم . بعد ها جلسات ذاکرين را هم راه انداخت که خيلي از مداحان و ذاکران اهل بيت از جمله حاج آقاي عسگري – خدا حفظش کند – در آن زمان در اين جلسات شرکت مي کردند. آن روزها گل سرسبد مداحان و ذاکران نيشابور بود و خيلي از ذاکران قديمي درحقيقت وام دار او هستند .

بعد ها آرام آرام به سمت و سوي فعاليت هاي سياسي کشيده شد،هم زمان به مبارزه با بهايي گري که در آن روزها رو به گسترش بود نيزمي پرداخت . فکرمي کنم از سال 1325بود که نمايندگي نشريات آيين اسلام ، پرچم  اسلام و مجله نوردانش را که به نظرم کانون تبليغات اسلامي منتشر مي کرد، گرفت و فعاليت هاي فرهنگي خودش را گسترش داد. پيش خودمان بماند، اين اواخر ازطرفداران نواب صفوي و فدائيان اسلام شده بود و مخفيانه انديشه هاي آنان را تبليغ و ترويج مي کرد. چند سال آخرخدمتش را، نمي دانم چرا، از درس و بحث کنارگذاشته شد و به عنوان مسئول کتابخانه انجام وظيفه مي کرد.

در همان ايام من به خاطر بيماري به تهران و شهرهاي شمالي نقل مکان کرده بودم و اگر گاهي به نيشابور مي آمدم- که اين هم کم تر پيش مي آمد- به ديدنش مي شتافتم. آن روزها حس غريبي داشت و مشتاق هم جواري با امام هشتم (ع) شده بود. عاقبت هم اين عشق او را به سوي مشهد کشاند و ازآن پس ديگر نديدمش.

مي گويم همين طور است، اواخرعمر درمشهد ساکن شده بود. من که با پسر کوچکش دوست بودم، گاهي به منزل آن ها مي رفتم و ايشان را از نزديک مي ديدم. اما همان طور مي ديدم که بود، يک روحاني پاک اعتقاد وعامل به آنچه مي دانست و باورداشت.

مي بينم که بغض راه گلويش را بسته و ديگر نمي تواند چيزي بگويد. صورتش را بر مي گرداند تا دانه هاي درشت اشک را که بر روي گونه هايش مي دود، نبينم و از رنگ رخسارش به سّر درونش پي نبرم. به آرامي- به طوري که چيني نازک تنهايي وغربت اش نشکند- از جا بلند مي شوم و بي خداحافظي او را با خاطراتش تنها مي گذارم.