معشوقه ي سياه
معشوقه ي سياه

سروده هاي: علي اصغر داوري ترشيزي با پاهاي تاول زده و سينه ي مجروح در بيابان طلب ،انا العشق گويان است شاعري که بار مهماتش، انارهايي سرخ و در قمقمه اش خون جگر. روي نوار قلب مجروحش، ضبط است شعر سعدي و خيام و «در سينه اش يک صفحه ي خش دار از گلنراقي و […]

9سروده هاي: علي اصغر داوري ترشيزي

با پاهاي تاول زده و سينه ي مجروح در بيابان طلب ،انا العشق گويان است شاعري که بار مهماتش، انارهايي سرخ و در قمقمه اش خون جگر.

روي نوار قلب مجروحش، ضبط است شعر سعدي و خيام و «در سينه اش يک صفحه ي خش دار از گلنراقي و قمر». معوشقه اي دارد که در آرمانشهرش خوش آرميده با گيسواني که طرح پرچمي در باد است و چه سفرها که با «کاروان بنان» به پايان نبرده است، شعر داوري هم داروي درد هاي ديوانگاه بلخ است و هم داوري در مسکرآباد شوشتر، هم عاشقانه سراي زيبايي شناسانه اي است و هم زخم آشنا با کهنه داغ هايي در جامعه که مگر کور باشي و ناظر نباشي، شجاع پرداز و کلمه شناس است، راه آرماني ادب پارسي را هوشمندانه و بخردانه انتخاب نموده است و حواري سرانداز وادي هاي خم اندر خم فرهنگ است و چه فروتنانه و نجيبانه زيست شرافتمندانه اش را شاعرانه مي پيمايد، انار ميوه مقدس آئين نياکان رادش در آثارش و هم در سيمايي نمادين جاي جاي، جا خوش کرده است، هم رفاقتش و هم آراء و آثارش از صميمتي سيال حکايتگر و روايتگر است و صداقتي در عمق اشعارش سفره وا گشوده است.

«در شعرش آفريده گلي سرخ بي گمان

وقتي خدا به خلقت زن فکر کرده است.»

گاهي شاعر نازک طبع و ظريف خيال احساس مي کند از عمر عاشقانه اش هزار زمستان گذشته است هر چند امکان دارد اسم شناسنامه اش بهار باشد. داوري هم غمخوارانه و مشفقانه اجاق هاي خالي را مي نگرد، هم شلوار هاي وصله دار، هم حوض هاي بي ماهي را و هم نيز ديوارهاي کاهگلي توسري خورده از باران دوشين را، پدر را که غم نان داشت و مادر که داغي بر جگر از ياد نبرده است، هم زنان خسته مزرعه را خوب مي شناسد هم داس بيرحم فقررا ناظر بوده و هم قحط نان را بر سفره هاي خالي نشسته است و هم نيز خطوط عميق رنج را بر پيشاني يدک مي کشد .

شبي ماهتابي را به ياد مي آرد که ماه در برکه اي مي رقصيد و فصل هاي پرتقالي اش را که از خاطر عبور مي کرد سرشار ترانه، سيب و انار، دوست دارد عاشق بماند با طعم موسيقي مقامي، از خاطر مي گذارند روزي را که روز درگذشت بهار بود که عاشق شد، نسيمي را هم يادش هست که هرازگاهي دور اندام کوچه باغ هاي انار ريز شهرش مي پيچد و پري مهربان سر به هوايي را از خيالش عبور مي دهد که سوار دليجان ماه از توده اي مه به سويش مي آيد، خود را رسول آيه هاي شعر ريز مي خواند، «ما شاعريم و بار رسالت به دوش ماست/شاعر بدون معجزه اي هم پيمبر است.»

داور در «معشوقه ي سياه» اشعاري آفريده که احساس مي شود که در چشمه ساران اشک هايش تن شسته اند و آنقدر درد و بغض همراه دارند که مخاطب بي قرار مي شود و آشوبي در درونش زبانه مي کشد و سپس در همجواري اين اشعار ناآرام غزلياتي آرام تر اجازه مي دهد خواننده قدري نفس چاق کرده و اضطراب بودن و خفقان زيستن جان دردآگاهش را نگيرد.

داوري نسبت به انديشه هاي بلند، با شناخت و زمان آگاهانه اي که دارد احساس مي شود مهجور مانده است، ار بسياري غزل سرايان مدعي، بي ادعا و سر و گردني برفراز تر مي نمايد اما چه باک راه را درست طي نموده، هم عشق را درست زيسته، هم تاملات تنهايي را مشق نموده، هم غم نان مردم را گريسته و هم براي ثبت در فردا عجله ندارد، نيک مي داند کجاست و اين برگ برنده ي اوست.