حجت حسن ناظر  «ايوان،زني در حال ويراني است»  دومين مجموعه ي شعر نازنين مريم عمارلو(چاپ دوم)
حجت حسن ناظر  «ايوان،زني در حال ويراني است»  دومين مجموعه ي شعر نازنين مريم عمارلو(چاپ دوم)

  انتظار تنهايي،سکوت،سکوت،پشت به تاريکي،رو به نور،فنجان خالي،کتابي رها و نگاهي شعر ريز و مشتاق.گويا عکس سخنگوي روي جلد عکاس«النا رباط جزي»بيانگر جستجوي وضع موعود است،ياد شعري از شاعري «لا ادري»افتادم:«از عشق چه مانده است؟گرد سوزي بر ميز،سايه اي بر ديوار.» عنوان کتاب ويرانگرانه يأس آلود مي نمايد «يأسي فلسفي»کنجکاوانه بازوان کتاب را ميگشايم،سخني تأمل […]

 

3انتظار تنهايي،سکوت،سکوت،پشت به تاريکي،رو به نور،فنجان خالي،کتابي رها و نگاهي شعر ريز و مشتاق.گويا عکس سخنگوي روي جلد عکاس«النا رباط جزي»بيانگر جستجوي وضع موعود است،ياد شعري از شاعري «لا ادري»افتادم:«از عشق چه مانده است؟گرد سوزي بر ميز،سايه اي بر ديوار.»

عنوان کتاب ويرانگرانه يأس آلود مي نمايد «يأسي فلسفي»کنجکاوانه بازوان کتاب را ميگشايم،سخني تأمل آذين از زرتشت به استقبال مي آيد:«راه در جهان يکي است و آن راستي است.»کتاب پيشکش شده به مادر شاعر و سپاس ويژه از رهنمود هاي استادش خدا بخش صفا دل.

شاعر گرد گردخراسان زاد شجاع دلي است با بغضي هزاران ساله که «باران را آغاز فصل دلتنگي»مي داند و در هاله اي از غبار بي سوار اسبي را ناظر است و دختراني را در پيچ کوچه ها گم شده ميشناسد که در چين دامن هاشان رمه هايي از آهوان رها.

او قرن هايي را که سپري شده بي لبخند ميابد و دخترکان قرن خود را به ظاهر سپيدبخت و وصف شهر اسطوره پيوندش «نيشابور»را با لهجه ي سنتور ميشناسد پرويز آوا و مشکاتيان آيين و آنقدر رباعيات خيّام و خياّم خواني حالي خوش را برايش ارمغان مي آوردکه گاهي بي نياز از «تاگور» خواني ميشنود و گاه گاهي بر قاب کهنه اي از خاطراتش خود را مصلوب يافته و وقتي ديگر برگي در آغوش خزان.مادر در افق نگاهش خستگي آخر تابستان را شبيه است و پدر زخمي ترين حادثه اي ايل، مردي که سوغاتش از سفر دو عصا بود به جاي پاهايش ، شاعر نازک خيال عشق انديش ما بين يأس فلسفي و عطش عشقي در مه پريشان وار هروله مي کند.

شاعر فسيل واره اي غمين از اعصار يخبندان را گاه مانند است که  سالهاست از مادرش کليد کودکي اش را جوياست و گاهي ديگر جنگ جويي که بي جنگ خرقه تهي کرد و سواري که با ماديانش مي وزد به سمت دشت اما دريغا که قبيله بي هنگام کوچيده و تنها از اين هنگامه آتشي ز کاروان مانده.

سراينده ي کتاب خود را گاه ويرانه اي در کورسوهاي نيشابور ميجويد که غم آواز هاي کهن در کوچه هاي پير سر داده و باران وار در خويش هاشور ميکشد و روي همه ي غارهاي جهان مينويسد:«عشق خوابي قرون وسطايي است.»

شاعر در «کوچه ي رمال ها»احساس ميکند از قلم روزگار افتاده و برگي از شناسنامه ي ايل و تبار جدا شده و زني که پشت نکرد به سرنوشت و تقدير هر چه نيز خواست بر پيشاني اش نوشت.

اما بايد يادش باشد گاهي نهالي ميرويد از آنجايي که هرگز کسي فکرش را نمي کند و باز هم گاه در سرد ترين شب ها …..سوزها کومه اي گرم صدايت مي کند اگر چشم سوم« دل» ببيند و گوش هوش بشنود و من گاهي ياد فيلسوف ابر مرد پرور قرن فردريک ويلهلم نيچه مي افتم آنجا که گفت:«غم هايي که تو را نکُشد تو را ميسازد.»