شهرزاد همتی، روزنامه شرق- مسافت از فرودگاه مشهد تا نیشابور ۱۲۰ کیلومتر است. توی جاده، روانشناسی که در یکی از خانههای سلامت کار میکند، جزئیاتی را از آنچه در روستاها اتفاق میافتد، برایمان شرح میدهد: میگوید دختر جثه نحیفی دارد و حالا ۱۲ ساله است. پدرش تعریف می کند وقتی ۹ ساله بود اصرار کردند […]
شهرزاد همتی، روزنامه شرق- مسافت از فرودگاه مشهد تا نیشابور ۱۲۰ کیلومتر است. توی جاده، روانشناسی که در یکی از خانههای سلامت کار میکند، جزئیاتی را از آنچه در روستاها اتفاق میافتد، برایمان شرح میدهد: میگوید دختر جثه نحیفی دارد و حالا ۱۲ ساله است. پدرش تعریف می کند وقتی ۹ ساله بود اصرار کردند بیایند خواستگاری، دیگر اگر راه شان نمیدادیم آبروریزی می شد.
دخترمان زهرا خیلی کوچک بود و اصلا حالی اش نمیشد که ازدواج یعنی چه. مادرشوهرش آمده بود جلوش نشسته بود و یک بستنی دست ش داده بود و میگفت: زهرا! اگر عروس ما بشوی، شب ها میتوانی با سمیه و عروسک بزرگش بازی کنی. آقا امین هم که شوهرت بشود، میروید مشهد کوهسنگی و بازی میکنی…. پدر می گوید زهرا از وعده ها چشمهایش برق می زد و بستنی را لیس میزد. ما هم دیدیم دختر بدش نیامده و مادر داماد همه جا را پر کرده، «بله» را دادیم…. پدر به صورت کبود زهرا و چشم از حدقه درآمده اش نگاه می کرد و میگفت: اما حالا کتک ش میزنند و خبری از عروسک و کوهسنگی نیست. از فردای عروسی گفتند زهرا دیگر بزرگ شده و باید مثل آدم بزرگ ها رفتار کند.
رؤیا عارفیان، دانشجوی دکترای روان شناسی که دوره کارورزی خود را در این محدوده می گذراند، ادامه میدهد: آخرین باری که زهرا کتک خورد، زنگ زدیم به اورژانس اجتماعی، خیلی طول کشید تا آمدند. بعد هم زهرا را نشاندند جلوشان و گفتند: ببین عزیزم، شوهرت تو را دوست دارد که کتکت میزند! زن همسایه، دختر کوچه را که کتک نمی زند، این کتک زدن یعنی این که به تو علاقه مند است. تو هم با زبان چرب و نرمت آرامش کن که کتک نخوری! بعد هم به ما گفت: ما از نیشابور میآییم، اینقدر برای مسائل خانوادگی ما را اینجا نکشانید.
کمی که بین ما سکوت برقرار میشود، دوباره صحبت از ازدواج کودکان می شود که مشهد در سال های گذشته آمار صدرنشینی آنها را یدک می کشد. یکی از دخترهای کوچولوی محله که حالا نامزد کرده است، در جواب این که شغل همسرت چیست، با خجالت گفته بود: «مبصر کلاس دهم است…».
اینجا نیشابور است، بخشداری همتآباد. طیبه سیاوشی، نماینده فراکسیون زنان مجلس که از دنبالکنندگان افزایش حداقل سن ازدواج است، به دعوت انجمن اسلامی دانشگاه آزاد نیشابور مهمان این شهر است تا هم بازدیدی از روستاهای نیشابور داشته باشد که همه شان داغ کودک همسری بر دل دارند و هم برای دانشجویان دانشگاه از تلاش های مجلس برای بالابردن سن ازدواج بگوید.
قرار است با دانشجویان انجمن اسلامی و طیبه سیاوشی و حمید گرمابی، نماینده مردم نیشابور و روانشناس به خانه عروسهای کوچک در روستاها برویم و با آنها صحبت کنیم. به علت حفظ حریم مردم روستا از بردن نام روستاها خودداری میکنیم. این روستاها از توابع شهرستان نیشابور هستند و اکثر روستاهای این شهر با این مشکل دست و پنچه نرم میکنند.
خانه اول/ محبوبه
دو هفته دیگر میشود ۱۵ ساله. برعکس دخترهای تازه عروس، طلا به دست ندارد و تنها حلقهای زرد و ساده به انگشت دارد. حالا پنج سال میشود که به عقد مسعود درآمده؛ یعنی در روزهایی که تازه ۱۰ سالش تمام شده بود، دختردایی پدرش به خواستگاریاش آمد و پدر که فکر میکرد چه کسی بهتر از فامیل، دختر را دست مسعود داد؛ اما به خاطر این که مطابق ماده ۱۰۴۱ قانون مدنی عقد دختران زیر ۱۳ سال ممنوع است و جثه ریز محبوبه هم اجازه گرفتن گواهی رشد را نمیداد، آنها به خواندن صیغه محرمیت قناعت می کنند. حالا که دو سال هم از ۱۳ سالگی محبوبه گذشته، اما مسعود حاضر نیست محبوبه را عقد کند و می گوید عجلهای نیست.
محبوبه چشمان درشت مشکی دارد و تنها دختر خانواده است. مادرش به پهنای صورت اشک میریزد و میگوید: مادرم که خودش ۱۳ سالگی عروس شده بود، قسم خورد که ما را زود شوهر ندهد و سر قولش ماند، من ۲۲ سالگی عروس شدم…. به او میگوییم پس چرا محبوبه را زود شوهر دادی؟ او می گوید: من ندادم… از پدرش بپرسید.
محبوبه ریزریز می خندد و مادرش را آرام می کند. فردای روزی که صیغه محرمیت خوانده می شود، اخلاق شوهرش هم عوض می شود. همین طور که مانتوش را از تنش درمیآورد که جای کمربند روی دستانش را نشان دهد، میگوید: یک سال بیشتر نگذاشت درس بخوانم. بهانهاش هم این بود که مدرسه مان مختلط است. دخترخالهاش که همکلاسیام بود به مسعود گفته بود که با پسرهای مدرسه که دو نفرشان پسرخاله هایم بودند لیلی بازی کردیم. مسعود مرا به صحرا برد و چاقو را گذاشت روی گلویم و گفت: راستش را بگو که چه کار کردهای و از فردایش دیگر مدرسه نرفتم و بعدش هم نگذاشت پا به خانه خاله ام بگذارم. همان طور بی خیال مانتویش را درمیآورد و رد کمربند روی بازوی سبزه اش را نشان مان میدهد.
محبوبه از همان سال اولی که نامزد کرد، مجبور شد به خانه شوهرش در نیشابور برود. شوهرش مثل شوهر بقیه دخترهایی که دیدیم، بی کار است و وضع مالی شان هم خوب نیست؛ اما محبوبه با همه اینها دوستش دارد. شکاک بودن، دست بزن داشتن، اجازه رفت وآمد با خانواده را به محبوبه ندادن و… بخشی از مشکلاتی است که محبوبه ۱۵ ساله بهعنوان یک همسر تجربه میکند. جدای از همه این مسائل، با این که حالا میشود عقد را محضری کرد، مسعود زیر بار نمیرود؛ چرا؟ به دو دلیل ساده: اول اینکه مادرش میگوید حالا عجلهای نیست پسرم شناسنامهاش را در ۲۱ سالگی کثیف کند و مسئله دوم این است که وام ازدواج دختری که زیر سن قانونی است، به دلیل آن که صغیر محسوب میشود، به پدرش داده میشود و مسعود میخواهد تا ۱۸ سالگی محبوبه صبر کند تا بتواند وام را بگیرد. آن ها هنوز عروسی هم نگرفته اند؛ چون نه پول خرید جهیزیه دارند و نه شرایط گرفتن عروسی.
محبوبه میگوید: عید گوشی موبایلش را برداشتم و دیدم با دختری قرار می گذارد و بیرون می رود. قرص خوردم که خودکشی کنم. همان موقع عصبانی شد و تا خوردم با کمربند کتکم زد که جایش هنوز مانده است. مادر و پدرم هم خبر دارند؛ اما میگویند اگر به رویش بیاورند، ممکن است بدتر کند. پدرم میگوید ما دخالت نمی کنیم، خودتان میدانید.
از محبوبه می پرسم دوستش داری؟ می گوید: الان بعد از آخرین دعوایمان خیلی مهربان شده است، اگر دیگر کتکم نزند، دوستش دارم….
خانه دوم/ آسیه
آسیه قدبلند است و چشمان گیرایی دارد. مادرش برایمان شربت میآورد و میگوید دخترش بهتازگی ۱۵ سالش تمام شده است. حالا پنج ماه است آسیه با بهنام عقد کرده است. از آسیه میپرسیم که عروسی را چه زمانی برگزار می کنند، میگوید: درخواست طلاق دادم. داریم جدا میشویم….
آسیه، عروس پنج ماهه، در شکسته اتاقش را نشانم میدهد و میگوید: من شاگرد اول مدرسه هستم. قرارمان این بود که کاری به کار درسخواندن م نداشته باشد. یک ماه که گذشت، آمد خانه ما، مادرم را توی حیاط حبس کرد تا بیاید و کتاب هایم را آتش بزند. در اتاق را بسته بودم که با ضربه در را شکست. اگر پدرم نمیآمد، نمیدانم چه میشد. آسیه می خواهد ۵۰ سکه مهریه اش را به بهنام ببخشد تا خیلی بیسروصدا جدا شوند. خواهرش که در یک دفتر وکالت کار می کند، به او قول داده همه چیز آرام پیش برود. آسیه همانطور که محکم حرف می زند، میگوید: اینجا دخترها را زود شوهر می دهند؛ چون اگر دختری ۲۰ سالش بشود و نرود، حتما عیب و ایرادی دارد، بعد توی روستا که راه می روی همه از دختر ترشیده فلان مرد حرف می زنند و این می شود سرشکستگی کل فامیل. دختر را زود شوهر میدهند و مردان منطقه نیز به دلیل بیکاری، عصبی و پرخاشگر هستند؛ برای همین زنها کتک میخورند و خانوادهها نیز چیزی نمیگویند که آبرویشان نرود؛ اما من در این زندگی نماندم و خدا را شکر که پدرم از من حمایت کرد.
خانه سوم/ زیبا
زیبا مثل اسمش زیباست. چشمان درشت و خوش رنگ مادرش را به ارث برده و حالا پنج ماه است که به عقد پسر همسایه درآمده است. شوهر زیبا هم بی کار است. زیبای ۱۴ ساله با چشمان قشنگ، تنها دختر روستاست که با مخالفت خانواده ازدواج کرده است. او میگوید همسرش را دوست دارد؛ اما مادرش از این ازدواج راضی نیست. مادر زیبا می گوید: برایش آرزوها داشتیم؛ اما خودش نخواست. بعدا فهمیدم چند سال است زیبا و حبیب یکدیگر را می خواهند. زیبا میگفت: جلو خوشبختیاش را گرفته ام و من آخر مجبور شدم رضایت بدهم.
از زیبا میپرسیم چرا دلش می خواست آنقدر زود ازدواج کند، میگوید: پدرم وضع مالی مناسبی ندارد. شوهرم قول داده کار کند تا من درس بخوانم. لااقل اینطوری میتوانم امیدوار باشم دیپلم م را میگیرم.
اینجا انتهای روستاست؛ دختران زیادی هستند که برای آرزوهای بزرگشان لباس سپید به تن کردهاند؛ اما زندگی فرصت آرزوکردن را به آنها نمیدهد.