فروغ خراشادی استفن دالدری کارگردان خوش شانس و باهوشی ست؛ داشتن سه هنرپیشه ی زن درجه یک در فیلمی اقتباسی که فيلمنامه اش را “ديويد هير”، بر اساس رماني از “مايكل كانينگهام” به نگارش درآورده است، نشان از این فراست و نکته سنجی دارد. نقش اول فیلم “ویرجینیا وولف” با بازی ” نیکول کیدمن” آدم […]

فروغ خراشادی

استفن دالدری کارگردان خوش شانس و باهوشی ست؛ داشتن سه هنرپیشه ی زن درجه یک در فیلمی اقتباسی که فيلمنامه اش را “ديويد هير”، بر اساس رماني از “مايكل كانينگهام” به نگارش درآورده است، نشان از این فراست و نکته سنجی دارد. نقش اول فیلم “ویرجینیا وولف” با بازی ” نیکول کیدمن” آدم را مسحور می کند. هنرپیشه ای که نماد زیبایی هالیوود است، زیر گریم سنگین، شناخته نمی شود و این شاید تنها فیلم کیدمن باشد که از زیبایی در بازی اش سود نجسته است اگر چه او بارها در فیلم های زیادی هنرش را به رخ بیننده کشیده است. اما این درام امریکایی، ماجرای زندگی سه زن است؛ سه زن که برشی یک روزه از زندگی شان را با تماشاگر سهیم می شوند؛ زنانی که به ظاهر باهم ارتباطی ندارند و حتی در دوره های زمانی بسیار متفاوت از هم می زیند.  در سال 2001كلاريسچا وان، در سال 1951 لورا براون خانه‌دار  و در دهه 1920 لندن، ويرجينيا ولف  نویسنده ی بلندآوازه ی انگلیسی که دوران نقاهت ناشی از  افسردگی اش را در شهری دورافتاده به تجویز پزشک و اجبار شوهرش سپری می کند.  نویسنده بارها  دست به خودکشی زده و امروز هم در اندیشه ی آن است؛ همچنان که شخصیت های داستانش را در چیدمان دل خواهش قرار می دهد، مایل است تا زندگی ومرگش را هم شخصا تعیین کند.

ویرجینیا ولف، دارد داستانی را به پایان می رساند آن هم در روزی که خواهرش مهمان اوست؛ در این داستان زنی به نام “کلاریسا دالووی” در تدارک یک مهمانی ست؛ در برشی دیگر از فیلم کلاریسا وان هم در تدارک مهمانی برای دوست بیمارش “ریچارد”است؛ ریچارد نویسنده ای ست که از پذیرش جایزه ی ادبی اش سر باز می زند چرا که گمان می کند جایزه را به خاطر بیماری به او داده اند و سرنوشتش را مثل نویسنده ی مورد علاقه اش ویرجینیا ولف، با مرگ خود خواسته اش به دست می گیرد. ریچارد با بازی “ادهریس” نقشی کوتاه اما درخشان و تحسین شده در این فیلم دارد.

اما لورا براون، زنی ست که دارد آخرین کتاب ویرجینیا را می خواند؛ زنی که افسردگی را در زیر پوسته ای از خوشبختی شکننده، محبوس کرده است.

این سه زن، در سه موقعیت، در سه جایگاه متفاوت، همه به نوعی به هم مربوطند؛ آن ها گویا نماهایی متفاوت از یک فرداند؛ فردی به نام “زن” و این “زن بودن” در کلام ویرجینیا این گونه بازتاب می یابد: یک روز از زندگی یک زن، تنها یک روز از زندگی یک زن.

فيلم در سال 2002 در سينماهاي جهان به اکران عمومی درآمد. در رشته های بهترين بازيگر نقش مكمل مرد “اد هریس” بهترين بازيگر نقش مكمل زن “جولين مور”، بهترين كارگرداني، بهترين موسيقي و بهترين فيلمنامه كانديداي جايزه اسكار شد و در نهايت اسكار بهترين بازيگر نقش زن”نيكول كيدمن”را به دست آورد. در جشنواره بين‌المللي فيلم برلين، خرس نقره‌اي بهترين هنرپيشه زن را به خاطر ايفاي نقش سه بازيگر زن اين فيلم به خود اختصاص داد.

یک روز از زندگی،  برای هر سه ، به پایان می رسد؛  با تفاوت ها و شباهت هایی ؛ زنی که خود را در آب غرق کرده، کسی که خود را در زندگی همسر و فرزندش محو کرده و زنی که خود را در ندیدن واقعیت زندگی گم کرده و برای فرار از آن چه در اطرافش رخ می دهد، به مهمانی و ارتباط با دیگران پناه برده است.

مونولوگی در فیلم هست که ویرجینیا در نامه ی خداحافظی به همسرش می گوید؛ این دیالوگ بر دوش کشنده ی نام فیلم و در واقع جهان بینی نویسنده اش هست. این فکر که ویرجینیا به زندگی پشت کرده است و از آن گریخته را با اندیشه ای روشن جایگزین می کند و تکلیفی بر دوش آن دو زن دیگر و حتی ریچارد می گذارد: 

لئونارد عزیز! به صورت زندگی نگاه کن. همیشه، به صورت زندگی نگاه کن. و بخاطر آن چیزی که هست بشناسش، و در نهایت، دوستش داشته‌باش! و وقتی شناختیش، رهایش کن. لئونارد! همیشه سال‌ها میان ماست. همیشه، سال‌ها، همیشه عشق، همیشه ساعت‌ها!