سینما، عشق و موتور خاموش… فروغ خراشادی- دهه ی سوم شهریورماه، در کنار رخدادهای ریز و درشت تاریخی، یک روز «فرهنگی-هنری-صنعتی» را در خود جای داده است؛ تلفیق این سه با هم، برای کشورهایی مثل امریکا و هند، سود سرشار به ارمغان آورده و برای ما، ایران، تنها چند جایزه ی بین المللی که به […]

سینما، عشق و موتور خاموش…

فروغ خراشادی- دهه ی سوم شهریورماه، در کنار رخدادهای ریز و درشت تاریخی، یک روز «فرهنگی-هنری-صنعتی» را در خود جای داده است؛ تلفیق این سه با هم، برای کشورهایی مثل امریکا و هند، سود سرشار به ارمغان آورده و برای ما، ایران، تنها چند جایزه ی بین المللی که به دست معدود افرادی، به رغم بی مهری های فراوان حاصل شده است. از روزی که سینماتوگراف به فرمان مظفرالدین شاه پا به ایران گذاشت تا به امروز، 118 سال می گذرد و امسال، هجدهمین سالی ست که چنین روزی در گاهشمار ملی و رسمی ایران، ثبت شده است.

صنعت سینما در ایران، از آغاز، عشاق سینه چاک کم نداشته و زین پس هم کم نخواهد داشت؛ کسانی که به عشق «عشق شیشه ای» قید «خان و مان» را می زنند و راهی مرکز می شوند. نیشابور و نیشابوریان نیز از این جلای وطن سهمی درخور توجه دارند و نام های بلندآوازه ای را نیز بر پرده ی نقره ای ثبت کرده اند.

چندی ست «ابوالحسن داوودی» با «هزارپا» یکه تاز عرصه ی گیشه است و پس از گرد و خاکی که از بر نمایش «رخ دیوانه» به پا کرد، این بار با یک کمدی اجتماعی قد علم کرده است. او شاید نخستین نیشابوری الاصلی باشد که در دهه ی 60 راه تهران را در پیش گرفت و اندک اندک، راه خودش را هم پیدا کرد. پیش از او اما «پرویز کیمیاوی» بود، همو که «باغ سنگی» را ساخت و اگر چه زاده ی نیشابور نیست، اما با صبح نیشابور چنان درآمیخته است و یاد معشوق دیرین چنان در دلش زنده مانده که اگر او را «نیشابوری» نخوانیم، چه کسی را می توانیم «همشهری» بنامیم؟

و پس از این دو، آن که به نام نیشابور سری میان سرها برآورد، «عبدالرضا کاهانی» خالق «آدم» است.

تلاش برای یافتن این سه، که گویا آن سوی مرزهای ایران و دور از دسترس اند، به بار ننشست؛ همان گونه که ارتباط با «مهران احمدی» نیز میسر نشد. اما کیست که نداند جز این نام ها، نیشابور فرزندان دیگری دارد که هر یک در شاخه ای از درخت پر شاخ و بر سینما صاحب نام و صاحب کارند و تلاش های خستگی ناپذیرشان را پایانی نیست؟!

با تنی چند از این هنرمندان نیشابوری گفتگو کردیم؛ از آنان پرسیدیم با چه چالش هایی مواجه اند و از چه امکاناتی برخوردار؟ اصولا شهرستانی بودن در سینمای تهرانیزه شده، چه حس و حالی دارد و فرقی میان پایتخت نشین و حاشیه نشین وجود دارد؟ اگر بله، از چه جنسی ست؟

در  آغاز با امیر طیبی گفتگو می کنیم؛ طیبی در دانشکده ی صدا و سیما کارشناسی کارگردانی و کارشناسی ارشد تهیه کنندگی گرفته سپس کارش را با ساخت فیلم هایی برای شبکه های مختلف سیما آغاز کرده است اما پس از آن، وقتش را به نویسندگی برای فیلم و سریال های استخواندار اختصاص داده است. شاید مخاطبان حرفه ای تر سینما، به نقش فیلمنامه در درخشش فیلم و کار سناریست در برند شدن یک فیلمساز واقف باشند، اما فیلمنامه نویسان از زمره ی کمتر شناخته شدگان سینما هستند. با این حال طیبی به نام نمی اندیشد و تنها دلش می خواهد کار خوب ارائه دهد؛ هرچند امیدوار است که روزی فیلم خودش را با همه ی معیارهایی که لازمه ی ساخت یک اثر فاخر است، و با شرایطی که مطلوب خود اوست، بسازد.

در ادامه سخنان او را در پاسخ پرسش هایی که در بالا مطرح کردیم، می خوانیم:

نقش بگذارم، سراسر جان شوم

 یکم: «وقت آن آمد که من عریان شوم / نقش بگذارم سراسر جان شوم.»  ترجیح دادم سخنم را با این بیت از مولانا آغاز کنم که به نظرم بسیار وصف حال است. اما پیش از آن مرا ببخشید که بی مقدمه می گویم. و باز هم مرا ببخشید، که زحمت پیدا کردن ارتباط مطلبی را که می خواهم بگویم، به عهده خودتان می گذارم.

دوم: عزت اله انتظامی درگذشت. سخن از این ستایش شده ترین بازیگر سینمای ایران بسیار است. در این زمانه ی بی مایگی فرهنگی وقتی بزرگی از میان ما می رود، اندوهِ بزرگ تر از رفتنشان این است که آیا اینان جایگزینی خواهند داشت؟ به گمانم پاسخ این سوال هر چه باشد، نباید از میراث به جا مانده از این بزرگان غافل ماند. در این روزهای شهریور 97 و به این مناسبت، خاطره شهریور و مهر ماه 79 برایم زنده می شود. هجده سال قبل از این قرار بود جشنواره تئاتر مهرورزان در نیشابور برگزار شود و همه در تدارک برگزاری آن بودند. اما چیزی که همه ی جشنواره را تحت تاثیر قرار داده بود، حضور استاد انتظامی به عنوان رئیس هیئت داوران جشنواره بود. برخی حضورش را مغتنم می دانستند و به دنبال نکته و کلام نغزی از ایشان بودند. استاد با حوصله به همه پاسخ می داد. خوب به خاطر دارم که در جواب جوانی که می خواست برای موفقیت در سینما به تهران بیاید و از ایشان نظر می خواست، گفت: «اول آموختن را یاد بگیر». چند سال بعد که من در تهران سینما می خواندم در یکی از دانشگاه ها، جلسه پرسش و پاسخی برقرار بود، دختری از ایشان پرسید، من مانده ام بین رشته هنر و شیمی کدام را انتخاب کنم؟ استاد بی درنگ گفت شما شیمی بخوان!

سوم: شما از من خواستید، به مناسبت روز سینما چیزی بگویم در مورد این که چرا علاقمندان فیلمسازی در شهرستان، به تهران می روند؟ و از این رفتن چه سود؟ اینکه قلب بیمار سینمای دولتی ایران در پایتخت می تپد، مطلب جدیدی نیست و عجیب هم نیست که هر که خواهان این طاووس است باید جور تهران را هم بکشد! بخواهیم یا نخواهیم پیشرفت در سینمای ایران، همه چیزش، در تهران خلاصه می شود. اینها را همه می دانند اما بعضی چیزهای مهمتر را خیلی ها نمی دانند یا اگر می دانند خودشان را به آن راه می زنند. اگر معدود نام های ماندگار سینمای ایران را کنار بگذاریم چیزی که باقی می ماند آن قدر نیست که حتی پیکر نحیف این سینما را به دوش بکشد. خوشبختانه در سال های اخیر با آمار فروش فیلمها، مردم ثابت کردند که علاوه بر فیلم های کمدی به فیلمهای فاخر هم توجه ویژه دارند اما افسوس که این فیلم ها کم و تعداد فیلمسازان فرهیخته از آن هم کم تر است.

عزت و فروتنی …

  چهارم: چند نفر را در سینمای ایران می شناسید که تا واپسین لحظات حیات، دغدغه ی رشد و آموختن داشته باشند؟ نامهای انگشت شماری به ذهن متبادر می شود و یکی از آنها عزت اله انتظامی، بزرگ هنرمند تازه درگذشته! تقدیر چنان بود که او در محله سنگلج تهران به دنیا بیاید، همان محلی که نخستین سالن تئاتر تهران در آنجا ساخته شد. اما این آن چیزی نبود که انتظامی را بدل به هنرمندی یگانه در سینمای ایران کرد. در مورد زندگی و آثار این بازیگر بی همتا بسیار نوشته اند و نیز خواهند نوشت و من نمی خواهم تکرار مکررات کنم. تنها قصدم این است که به یکی از وجوه شخصیتی آقای بازیگر اشاره کنم؛ عطش آموختن!  آقای انتظامی کار هنری را با پیش پرده خوانی آغاز کرد و در دهه بیست وارد گروه تئاتر «عبدالحسین نوشین» شد. این نخستین کوشش او برای یادگیری علمی بازیگری بود. در ادامه و دهه ی سی به آلمان رفت. آلمان ویران از جنگ جهانی. او در سخت ترین شرایط آن روزگار و در آموزشگاه بازیگری هانوفر آموخته هایش را ارتقا بخشید. اما بی گمان اوج شاهکار او در دهه چهل رقم خورد؛ شما لابد می گویید از لحاظ بازیگری، در سینما در فیلم گاو. بله، درست است. آقای بازیگر در این فیلم آنچنان درخشید که نخستین جایزه جهانی بازیگری را از جشنواره شیکاگو برای سینمای ایران به ارمغان آورد. فیلم گاو اثر داریوش مهرجویی و با نقش آفرینی تحسین برانگیز عزت اله انتظامی سینمای ایران را به دو قسمت قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. بله همه ی اینها حقایق سینمای ایران اند اما به گمان من شاهکار بزرگتر او تازه بعد از موفقیت فیلم گاو رخ نمود و متاسفانه در سایه هنر بازیگری وی، کمتر دیده شد. اما شما کدام سینما گری را می شناسید که بعد از کسب موفقیتی این چنین سترگ و در  سن چهل و شش سالگی، تکرار می کنم در سن چهل و شش سالگی، تازه برود دانشگاه و آموختن را از نو آغاز کند؟ او با فروتنی سر کلاس استادانی نشست که  به لحاظ سنی از خودش بسیار کوچکتر بودند، اما چه باک که به واسطه همین جویندگی، نظم، وسواس و سلامت نفس، قرار بود عزت سینمای ایران بشود و شد!

رنج آبیاری باغی با گلهای کاغذی

دیگر فیلمنامه نویسی که به رغم جوانی و تازه کاری، اسم و رسمی در پایتخت به هم زده است، «مهدی تراب بیگی» است که راه برادر بزرگترش، محمد، را پیموده و هم اکنون به صورت حرفه ای مشغول نوشتن است؛ محمد، برادر بزرگ تر، سال ها در نیشابور مدرس انجمن سینمای جوانان شهرستان بوده و فیلم های خوش ساختی هم کارگردانی کرده است. اما مهدی پس از اندک زمانی در پایتخت، برای نویسندگی فیلم «انارهای نارس» در جشنواره ی فجر سر زبان ها افتاد و اکنون آرزویش این است که به اتفاق برادر هنرمندش، فیلم خودشان را، آن هم در زادگاهشان بسازند.

مهدی در پاسخ پرسش های مان این گونه می گوید: پرویز کیمیاوی فیلمی دارد که حکایت پیرمردی است که باغ اش میوه های سنگی دارند، اخوان در یکی از شعرهاش می گوید چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید؟  این لحن تلخ و عبوسی که همین اول کاری یقه ی مرا گرفته ریشه در کجا دارد؟ در خاک نیشابور؟ یا صراحت رباعی های خیام؟… برای من همه چیز از دبیرستان خیام شروع شد، که آن سالها به نام علامه طباطبایی بود، همه چیز از سر در و طاقدیس آجری این دبیرستان شروع شد که کار دستهای اخویان بود، پیرمرد نازنینی که صد و چند  قدم آن طرف تر با آن موهای یک پارچه سپیدش توی کارونسرا غرفه ی کوچکی داشت که بوی خشت خیس و آب خورده می داد. نوجوان بودم و حیران و خیره ی اعجاز دست های اخویان که با مغار کوچکی روی آجر نقش و نگار می زد. ساده وصمیمی بی حرف بیش و پیش، با آن گویش شیرینش ازم پرسید: مَیی بلد بِری؟ نشد که آجر تراشی بلد شوم ولی سال ها بعد بلد شدم که نوشتن فقط نوشتن نیست، با یک مغار فلزی هم می شود بدون هیچ واژه و کلامی روی سطح خشت و آجر نوشت؛ نوشت که بماند… درست همین لحظه ناخواسته به حجم طرح و ایده و فیلمنامه هایی فکر می کنم که قرار بود توی نیشابور بسازیم که نشد، بگذریم، برای من همه چیز از دبیرستان خیام شروع شد و سالها بعد برادرم محمد بهم گفت کیمیاوی توی همین دبیرستان درس می خوانده، کیمیاوی مغول ها و آن دیالوگ ژان لوگ گداری اش که سینما چیست؟ …چیستا!؟…«چیستا» فصلنامه ای بود که محمد همان سالهای دور آبونمان اش بود و من تا رسیدن نسخه ی بعدی زیر و بالایش را در می آوردم و بود تا رسیدم به داستان کوتاهی که در یکی از شماره هاش منتشر شده بود، نه عنوانش یادم مانده نه نویسنده اش، فقط تصویری مانده از آلونکی محقر و پتویی مندرس که درگاهی آلونک را پوشانده و شعاع نور که جا به جا از سوختگی های ته سیگار به داخل می تابد و همین انگار استعاره ای از پرده سینما بود. تحت تاثیر همان داستان که به زحمت هزار کلمه می شد تصمیم گرفتم بی خیال نوشتن رمانی به حد و اندازه ی کلیدر شوم و دشت اولم داستانکی باشد که به قول محمد بشود آداپته اش کرد، نوشتم و خط زدم، نوشتم و خط زدم و شد یک برگه کاهی که تازه درشت هم نوشته بودم که خط آخرم ته برگه را پر کند (گمان می کردم اینطوری دراماتیکتر است) داستانش داستان پسری هم سن و سال آن سالهای خودم بود که در ایستگاه متروکی عاطل و باطل ایستاده تا اتوبوس کی از راه می رسد، در نهایت مثل قهرمان فیلمهای کیمیایی می زند به سیم آخر و بلیط توی مشتش را مچاله می کند و پیاده راه می افتد.(بماند که همان سالها سینما فیروزه «سلطان» کیمیایی را روی پرده داشت) از همان سالها و از همان سالی که حوالی فلکه باغرود، اتوبوس تهران را سوار شدم تا همین حالا که پشت لپ تاپم نشسته ام و اینها را می نویسم همچنان احساس می کنم در همان ایستگاه متروکه نشسته ام و منتظر که کی می شود و راه می دهد برگردم و برگردیم نیشابور و با برادرم محمد، فیلم بلندی برای شهرمان و درباره ی شهرمان بسازیم. راستی تا نیشابور پای پیاده چند فرسخ راه است؟

مهاجرت با فعل خواستن صرف می شود

اما علی شورورزی، تصویر بردار، تدوین گر و فیلمساز، که کارش را از  انجمن سینمای جوانان نیشابور آغاز کرده است، هنرمند دیگری ست که در گفتگو با خیام نامه از سوابق کاری، دلایل مهاجرت به مرکز و دغدغه هایش گفت.

فیلم آخر شورورزی که به صورت مشترک با حسین محروقی ساخته است، در جشنواره ی بین المللی  «لِیک سیتی» هندوستان تقدیر شد و خبرش را در شماره پیش «خیام نامه» به اطلاع سینما دوستان رساندیم اما به جز این، وی ساخت و کارگردانی 11 فیلم و مجموعه ی تلویزیونی دیگر را هم در کارنامه دارد.

او که در 26 جشنواره ی منطقه ای و بین المللی حضور داشته و عناوین گوناگونی کسب کرده است، از گروه هنرمندانی ست که سال ها در خراسان کار کرده اما در نهایت تصمیم گرفته که عطای ماندن را به لقای مهاجرت ببخشد؛ وی در گفتگو با «خیام نامه» درباره ی حال این روزهای خود و هم قطارانش می گوید: مهاجرت؛ واژه ی غریبی ست که تا آدمی به آن تن نداده باشد به فهم درستی از آن نخواهد رسید. خواه این مهاجرت از روستا به شهر، شهر به کلان شهر و یا کشور به کشوری دیگر باشد. مهاجرت با فعل آشنایی چون خواستن صرف می شود. خواستن و تلاش برای به وجود آوردن شرایطی بهتر از آن چه که هست. هنرمند فیلمساز نیز همچون سایر هنرمندان همواره در تلاش برای بهبود و ارتقای سطح فیلمسازی خود است. در ایران که صنعت سینما متمرکز در پایتخت است ، چاره ای جز مهاجرت به تهران وجود ندارد. البته این اتفاق تنها مختص ایران نیست؛ در تمامی کشورهای دنیا شهرهایی برای هنرصنعت سینما انتخاب شده اند. با صرفنظر از آمریکا حتی به کشورهایی نظیر فرانسه، آلمان، ایتالیا، انگلستان، لهستان و… اگر نگاهی بیاندازیم متوجه این واقعیت خواهیم شد. چرا که این ذات سینماست برای استفاده از امکانات، تسریع امور، کاهش هزینه ها، شو و نمایش و… . در فیلم کوتاه اما همه چیز متفاوت است. در خارج از ایران امکان ساخت، دسترسی به تجهیزات، شرکتهای پشتیبانی تولید، منابع مالی و… متفاوت با ایران است.

در ایران و به ویژه نیشابور،  شرایط فیلمسازی چگونه است؟ اگر بخواهیم به پارامترهای موثر بر تولید فیلم کوتاه در نیشابور، صادقانه نمره بدهیم، آن نمره چیست؟

استعدادیابی – آموزش – دسترسی به امکانات به روز – همراهی، حمایت و دلسوزی مدیران – حمایت های مالی – برگزاری ورکشاپ های تخصصی پیش تولید، تولید و پس تولید و غیره؛ رک و صریح بگویم:  صفر

بنابراین راهکار چیست؟ فیلمساز فیلم کوتاه با این کمبودها و چالش ها چه راهی را می تواند در پیش بگیرد؟

یا مهاجرت به جایی که شرایطی بهتر از وضع توصیف شده را دارا باشد، یا با همان شرایط، دست و پا بسته به تولید فیلم در شهرش می پردازد که درود بر او! و  یا پس از مدتی دچار سرخوردگی شده و عطای فیلمسازی را به لقایش می بخشد.

دردآور است بگویم که وقتی فیلم “آدم” حدود 13 سال قبل ساخته شد،”عبدالرضا کاهانی” برای ساخت این فیلم به زادگاهش، نیشابور، آمد. اما نتیجه چه شد؟ متأسفانه و شوربختانه مسئولان از کمترین همکاری با وی روی تافتند. پس از آن کاهانی به سبزوار رفت و فیلمش را در آن جا و با «حمایت مدیران فرهنگی سیاسی سبزوار» تولید کرد. بله! سبزوار همان شهری ست که چندی پیش نیز “کاظم ملایی” فیلمش را در آن – زادگاهش – تولید کرد. همین مدیران نیشابوری حدود دو سال پیش با “مهدی فرد قادری” که این روزها دومین فیلم سینمایی خود را نیز ساخته چه کردند؟ دریغ از کمترین حمایت و توجهی از سوی این مدیران. فرق است میان نگاهی که به سینما به دید فرصت و غنیمت نگاه می کند و نگاهی که آن را هزینه و اضافه می بیند. متأسفانه نگاه عموم مدیران شهری نیشابور همین دومی ست. آنان نگاهی غیر فرهنگی به مسایل فرهنگی دارند. متأسفانه در پاره ای از موارد نیز سوء استفاده گرانه! در موارد نیازشان، انتخابات و …، داد بر می آوردند: «به به ! چقدر سینما و فیلم خوب است.» اما فردای آن جواب سلام هنرمندان را هم نخواهند داد.

به عنوان یک فیلمساز آنقدر فرصت نداشته و آنقدر زنده نمی مانم که منتظر آمدن مدیرانی بمانم که بالاخره از راه برسند و نگاهشان علمی، اصولی و فرهنگی باشد؛ می خواهم بگویم امیدی به این مدیران ندارم…

سرمایه و مدیریت در تهران متمرکز است

“کیارش بکائیان” دارنده ی مدرک کارشناسی کارگردانی سینما از دانشکده سینما تئاتر دانشگاه تهران و متولد سال 1361 که سال ها مدرس سینمای جوان نیشابور و تهران بوده، دو  سه سال است با یک فیلمنامه ی طراز اول، در جستجوی تهیه کننده است تا نخستین اثر جدی سینمایی بلندش را بسازد. دوستان ش می گویند: تهیه کنندگان سینما به ویژه برای کار نخست، به صورت مشترک با خود فیلمساز، کار تهیه کنندگی را به عهده می گیرند؛ در سایر شهرها، به راحتی این اتفاق می افتد، اما نیشابور از فرزندانش چندان حمایت نکرده و چشم کسی آب نمی خورد که حمایتی هم زین پس صورت گیرد!

کیارش که ساخت سه فیلم کوتاه را در کنار چهار فیلم مستند در کارنامه دارد، نویسنده فیلمنامه مینی سریال «فراری» و فیلمنامه سینمایی  «بانوی مبارز» و نویسندگی و کارگردانی فیلم سینمایی  «خورشید» را که در مرحله پیش تولید است، نیز بر عهده داشته و دارد.

او هم درباره علت تمرکز گرایی، و نیز عدم توجه و دغدغه مسئولان شهرستان ها نسبت به سینما و تمامی هنرهای دیگر  همچون دیگر هم صنفان همشهری اش می اندیشد.

بکائیان می گوید: من خودم بارها بر حسب وظیفه و علاقه تلاش کردم اولین فیلم م را در شهر خودم بر اساس فرهنگ نیشابور بسازم و فیلمنامه جهت حمایت مادی و معنوی به مسئولین ارائه دادم اما بی حاصل بود.

این بی توجهی و عدم شناخت لازم مدیران شهری باعث شده تمامی فیلم‌های سینمایی در تهران ساخته شود و یا به حضور حداقلی به عنوان لوکیشن در شهرهای دیگر فرا تر نرود؛ اما در تاریخ سینمای ایران فیلم‌های مهم و تاثیر گذار کشور اغلب در شهرهای دیگر و متمرکز برفرهنگ و آداب و رسوم و قومیت ها ساخته شده است؛ فیلمسازانی مانند امیر نادری، ناصر تقوایی، سهراب شهید ثالث از شمار همین فیلمسازان بوده اند.

بکائیان در ادامه می افزاید: نسل جدید این فیلمسازان بومی را می توان در قامت فیلمساز جوان،  آقای احسان عبدی پور تماشا کرد که تمام فیلم‌هایش (چهار فیلم تنهای تنهای تنها، تیک آف، پاپ و…) را در زادگاه خود و براساس فرهنگ و آداب جنوبی- بوشهر می‌سازد اما مسئولان شهرش حمایتش می‌کنند و موانع را برایش تسهیل می‌کنند.

نقش تکراری قبول نمی کنم

“ابوالفضل همراه” دانش آموخته ی رشته ی نمایش در دانشکده ی هنرهای زیبای تهران، کارگران، تهیه کننده و بازیگر سینماست. نخست، او کارش را با تهیه کنندگی و کارگردانی آغاز کرده و بر خلاف بیشتر هم صنفانش، مسیر را معکوس پیموده است؛ ابوالفضل در اولین حضور سینمایی ش به نقش “عباس” در فیلم اخراجی ها، به سینمای ایران معرفی شد؛ نقشی که به گفته ی خودش می توانست «تیپ» خاص او را بسازد اما به خواست خود هنرپیشه، چنین نشد. همراه می گوید: پس از بازی در نقش عباس، سیل پیشنهادات سرازیر شد؛ در نقش های مشابه! اما من نمی پذیرفتم. دلیل ش هم واضح است؛ من از تکرار خوشم نمی آید. همراه در این سال ها، در بیش از 50 نقش ظاهر شده که به گفته ی خودش هر یک با دیگری فرق دارد. خودش می گوید: در مجموع از نقش های منفی بیشتر خوشم می آید و به همین اعتبار، نقش «کاک رسول» فرمانده ی کردهای مخالف دولت را در مجموعه ی «هم پرواز» ، بیش از دیگر نقش هایم می پسندم.

از همراه می پرسیم برای مطرح شدن، چهره شدن و در یک کلام “سوپراستار شدن، به لابی هم نیاز است؛ آیا این لابی گری را مثبت تلقی می کنید؟

او می گوید: لابی را می توان پارتی یا شانس دانست؛ هیچ کدامش هم الزاما بد نیست اما در پارتی، فرصت تکرار و حضور همیشه روی پرده، به همان پارتی محدود می شود ولی اگر شانس بیاوری و به پست تیم حرفه ای و آدم های کاربلد بخوری، با استفاده از توانایی، استعداد و تلاش شخصی می توانی پیش بروی. برای یک شهرستانی که به تهران می آید، این تلاش در کنار استعداد می تواند زمینه ساز چهره شدن باشد. البته توجه داشته باشید که برخی به اصطلاح چهره ها، در یک تیپ و تکرار آن غرق می شوند؛ عده ای حتی گریم هم نمی کنند تا همان چهره ی خودشان، در قالب تیپ بنشیند؛ شماری عامدانه برای خود حاشیه می تراشند و عده ای حضور پر رنگ در صفحات اجتماعی دارند؛ همه ی این کارها به مطرح شدن کمک می کند اما به هنرمند شدن، الزاما خیر.

 هنرمندانی که طی سال ها از نیشابور به تهران رفته اند، پرشماراند اما برای تهیه ی این گزارش همگان در دسترس نبودند و نتوانستیم با ایشان گفتگو کنیم؛ اما در هفته های آتی باز هم از ایشان خواهیم گفت. روز ملی سینما در راه است؛ «خیام نامه» این روز را به همه ی هنرمندان دردمندی که دغدغه ی زادگاهشان لحظه ای رهایشان نمی کند، شادباش می گوید.