پشت میز کارش نشست. کاغذ های سفید در انتظار اندیشه های رنگارنگ او بودند. دست هایش را در موهای پر پشتش فرو برده بود .عرقش کرده بود و به کاغذ سفیدی که روی میزرها شده بود نگاه می کرد. پیش نویس های مچاله شده دهان کجی می کردند. درون سرش حس خالی بودن داشت. دنبال […]

 پشت میز کارش نشست. کاغذ های سفید در انتظار اندیشه های رنگارنگ او بودند. دست هایش را در موهای پر پشتش فرو برده بود .عرقش کرده بود و به کاغذ سفیدی که روی میزرها شده بود نگاه می کرد. پیش نویس های مچاله شده دهان کجی می کردند. درون سرش حس خالی بودن داشت. دنبال یک گریز گاه می گشت اما مثل معما های دوره ی کودکی هیچ پاسخی نمی یافت و باز به این امید بود که بزرگ شود و بفهمد. درماندگی مثل درد دندان بود؛ او را نمی کشت اما رهایش هم  نمی کرد.

   بابکلو گفت : چه می کنی ؟ طلسم طراحی می کنی یا حساب جِفر ؟ نکند باد، خاکستر اجاق همسایه را برده یا گنجشک ها از درختی به درختی پریده اند، که جوان برومند و حساس ما نگران شده است؟ شاید هم در ورطه ی طلا و دلار این روز ها گرفتار آمده ای ؟

    بابک گفت : می بافم پدر بزرگ. خزعبلات می بافم می خواهم در پوششی از سخنان زیبا مرگ و زندگی را یکسان ببینم .

   بابکلو گفت: دقیق نگاه کن واقعیت را می بینی .

   بابک گفت : می خواهم دشوارترین پرسش بشر را جواب بدهم. باید بگویم مرگ برابر با نیستی نیست و نمی توانم بیانش کنم .

   بابکلو گفت : بابک ! چیزی را می توانی بگویی که باور داشته باشی. اگر بپذیری که مرگ را باید زندگی کرد، قطعیت ،عینیت و واقعیت مرگ و زندگی را در ادامه هم  درمی یابی وآن گاه می توانی بنویسی و می توانی از هر دو واقعیت ژرف، یعنی تولد و مرگ جدا شوی وبه یک لحظه، یک دم پناه بیابی.

   بابک گفت : از بزرگترین  واقعیت هستی – مرگ و زندگی –  فرار کنم ؟

  بابکلو گفت : بزرگ ترین واقعیت زندگی را بگذار برای زمان خودش. واقعیت بزرگ تر  را  ببین! این که هستی و این که زمان در اختیار توست. در کنار این فرصت بزرگ ، ناکامی ها یی هم هست . خردمندانه از این ترکیب بی همتای زندگی بخش، لحظه های بودنت را بیافرین. پیش از بو کشیدن آن ریحان خوش بوی مرگ ، در گلستان چرخی بزن؛ با حکیم بنشین، حکیمانه نگاه کن. حکیم نه واقیعت را نادیده می گیرد ؛ نه خود را فراموش می کند. رنگارنگی زندگی را در وهمِ سیاه ِاندوهِ نارسیده محو نمی کند. به رنگ سخن حکم نیشابور می شود که از آمیزش عناصر هستی ، شادی و خرد را بر می گیرد و آن دو را به کار می بندد. بگذریم. هرچه جز سخن خیام بزرگ نا خالص است .

به کان زر برگردیم :

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی ست                  رو شاد بزی، اگرچه بر تو ستمی ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو                       گردی و نسیمی و غباری و دمی ست

این اصل تن اما، اصل جان که جاودان هست و نمی میرد و چیزی از آن نمی دانم . تن و جان ، هردو را داری. ستم هم که روزی ما ست شادمانه به نبرد با ستم برخیز .