فروغ خراشادی روی صندلی می نشینم، نفس راحتی می کشم؛ خستگی از رگ پاهایم بالا می خزد و تا پوست سرم راه می کشد. هفته ی فرهنگی خیام است و مثل دید و بازدیدهای عید در عهد “سوت سوتک”، سعی بین صفا و مروه به جا می آورم. از این سالن به آن یکی؛ همایش […]

فروغ خراشادی

روی صندلی می نشینم، نفس راحتی می کشم؛ خستگی از رگ پاهایم بالا می خزد و تا پوست سرم راه می کشد. هفته ی فرهنگی خیام است و مثل دید و بازدیدهای عید در عهد “سوت سوتک”، سعی بین صفا و مروه به جا می آورم.

از این سالن به آن یکی؛ همایش است پشت همایش و برنامه است از پی یکدیگر  که همه در یک هفته، فشرده و به شیوه ی ” اینم بگذره، نفس راحت بکشیم”، رونمایی می شود. از قرار،  آن ۵۱ هفته ی دیگر باید غاز بچرانیم و هر چه در چنته داریم، همه را یکهو همین جا رو کنیم. به خودم می گویم: تو هم به جمع ” تحریمی ها” می پیوستی، بهتر بود؛ هم کلاس دارد و هم چون کم پیش می آید که خبرنگار جماعت برای درس دادن به مردان سیاست، فرهنگ و هنر را تحریم کند، ثبت گینس می شدی!

پیام هایی را که از دو پویش” مردمی” به مناسبت این رویداد فرهنگی یک هفته ای رسیده است، باید پاسخ بدهم اما توی اتوبوس، اینترنت قطع و وصل می شود و اینجور وقت ها انتحاری هم بزنم، فیلتر نمی شکند!

پس چشمهایم را برای لحظاتی می بندم و سرم را به شیشه ی اتوبوس تکیه می دهم. چشمهایت را که می بندی، تازه اول “گوش چرانی” ست. دو تا دختر خانم درباره ی طرحی که راهی مجلس شده است، گفتگو می کنند. یکی می گوید خیلی خوبه؛ تو هم کار داری، هم سابقه ی بیمه داری، هم سنی ازت گذشته و مهم تر از همه، فوق لیسانسی!

شستم خبردار می شود که منظورشان همان طرح “ازدواج بدون اذن ولی” ست؛ دومی می گوید: سنی ازم گذشته؟! پس لابد حاتم بخشی از ترس اینه که نترشم! چند ثانیه مکث می کند و می گوید: بی خیال! نمی خوام درباره ش حرف بزنم؛ شرم آوره! اولی اما دست بردار نیست. فکر می کند نسبت به دوستش در موقعیت پایین تری قرار گرفته و دلش قنج می زند که به جای او باشد. از این اصرار و از آن یکی انکار.

چشمهایم را باز می کنم تا کمتر بشنوم. خانم میانسالی که کنارم نشسته است، می زند به شانه ی دخترخانمی که در حسرت موقعیت دوستش است و می گوید: حاضری به سلیقه ی مادرت لباس یا کفش بخری؟ دختر جوان بی درنگ پاسخش را می دهد که: اگه بگم به شما ربطی نداره، ناراحت میشین؟

خانم می گوید: نه! واسه اینکه راستی راستی بهم ربط نداره اما تو که اینو می فهمی، چرا حرف دوستت حالیت نمیشه؟!

از شنیدن چنین پاسخ کوبنده ای جا می خورد؛ از سکوتش معلوم است. گویا صد سال است حرف نزده، ماهیچه های صورتش قفل می شود. پس از کمی خیره نگاه کردن، بر می گردد و دیگر با دوستش هم حرف نمی زند.

خانم کنار دستی به من نگاه می کند. شاید منتظر تایید است؛ شاید هم نه! لبخند می زنم و چون نمی خواهم به دام گفتگو بیفتم، گوشی ام را بر می دارم تا نگاهی به خبرهای “غیر فرهنگی” بیندازم.

خبر درگذشت افشار قلبم را می فشرد؛ همانطور که پیام اجرای “اشرف زاده” در زادگاهش حالم را خوش می کند! یکی یادآور ۱۴ اینچ سیاه سفید است و دیگری “نامه ی سرگشاده به همشهریان”؛ یکی “رفته” و دیگری “آمده” ! هر چه هست، حال عجیبی دارد؛ به خودم می گویم: یک سر شال غم، یک سر شال شادی!