این قافله ی عمر عجب می گذرد دریاب دمی که با طرب می گذرد پرنده اوج گرفت و بر بلندترین شاخه ی درخت نشست. شاخه پیوند زمین و آسمان را برقرار می کرد. پرنده فرود آمد. بر لبه ی نمناک کوزه نشست. به شربتی از شرابش لبی تر کرد، کوزه زمزمه می کرد؛ اندوهناک و […]

این قافله ی عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

پرنده اوج گرفت و بر بلندترین شاخه ی درخت نشست. شاخه پیوند زمین و آسمان را برقرار می کرد. پرنده فرود آمد. بر لبه ی نمناک کوزه نشست. به شربتی از شرابش لبی تر کرد، کوزه زمزمه می کرد؛ اندوهناک و سوزناک.

پرنده پرسید: سرودی بر لب داری؟

کوزه گفت: آری این جا همه به افتخار خاک و به حرمت گِل می آیند و می روند و کوزه های روان پیوسته در کوچه های اندوه سرگردانند؛ برای شان غمناله سر داده ام.

پرنده گفت: شما کوزه ها هم اندوهگین می شوید؟

سبو گفت: باران که سطح کوی و برزن را چون بستر رودخانه می کند، خامان ما در اندوه نیستی و شکست فرو می روند و آفتاب که می تابد وروزهای داغ پس از یکدیگر می رسند، پختگان ما از حسرت آب حیران می شوند و همه نگران فردای خود و دیگرانند.

پرنده گفت: شما درغم ابهام روزگارانید؟

کوزه گفت: آری! حیران فردای بودن و چگونه بودن.

پرنده پرسید: اعتمادی بر فردای شما هست؟

کوزه گفت:امیدی هست، گرچه پای گریزی و پر پروازی نیست.

پرنده پرسید: امیدی هست؟

کوزه گفت: به هر حال امیدی، هرچند کم سو.

پرنده صدای خویش را در گوش کاسه ها و کوزه ها تکرار کرد و خواند:

و زندگی سرمایه ای ست که اگر ببازی، باخته ای. همین کشاکش ها زندگی ست، داد و ستد ها، داد و بیداد ها صدای زندگی مایند.

کوزه گفت: ما ادامه ی اندوه نسل های پیش و نسل های ناآمده را ناله می کنیم.

پرنده گفت: ما دنباله ی زندگی دیگران را زندگی می کنیم جاودانه.

کوزه گفت: این شعر و حکمت تو آب و نانی نمی شود.

پرنده گفت: و یک ریز از آب و نان و ستیز بر سر زر و زور سخن گفتن نه حکمت است و نه شعر و نه آب و نان می شود.

ماه در آمد و زیر سقف لاجوردین شب، زمان را به روز کشاند و خورشید بر فراز چادر فیروزه ای، لبخند صبحگاه را به گریه ی خونین شامگاه گره زد و هیچ یک دمی قرار نگرفتند.

پرنده گفت: هستی ما حاصل همین حرکت است و ما در کاروانی به پیش می تازیم و کاروان به پیش می تازد و زمین، زیر پای کاروان به پیش می رود.

 اجرام آسمانی زمین را با خود می برند و این قافله ی غافل گذرعمر را به اندوهی دیر پای معامله می کند پی شرابی شادی بخش و در اندوه و حسرت جامی که شاید فردا تهی بماند.

پرنده خواند: این قافله ی عمر عجب می گذرد

                                    دریاب دمی که با طرب می گذرد

کوزه نالید که سرمایه ام حریفان را کفایت نمی کند و جرعه ی فردا ی باده نوشان را تضمین نمی کنم.

پرنده گفت: هستی ما شبی است که به روز شاید بکشد. صحبتی کوتاه در سیاه بی کرانه ی شبی! اینک پیاله را پر کن و ساقی را بگوی در اندوه فردای یاران ممان که شب رفتنی است و فردا روز دیگری است.