دیوارهای بلند شهر ، سایه هاشان کوتاه شده بود . بیرون دروازه ، چشمها به در بود و درون شهرمیل به گریز . قدرت و عظمت در شهر زندانی شده بود و ترس با نومیدی در کام شهروندان قطره قطره قطره فرو می ریخت . سقف های کوتاه رویا ی پروازهای بلند را ازذهن و […]

دیوارهای بلند شهر ، سایه هاشان کوتاه شده بود . بیرون دروازه ، چشمها به در بود و درون شهرمیل به گریز . قدرت و عظمت در شهر زندانی شده بود و ترس با نومیدی در کام شهروندان قطره قطره قطره فرو می ریخت . سقف های کوتاه رویا ی پروازهای بلند را ازذهن و زبان مردم شهر پاک کرده بودند .

روی باروی بلند شهر پرنده ای درشت اندام ، بی حرکت نشسته بود و نگران گرداگرد شهر را می نگریست . همه جا را می پایید . چینه دان آویخته و بال های نیرومندش در آفتاب می درخشید .و در میان چنگال های توانمندش سری جدا از بدن اسیر بود . سری با ریش آویخته و مزین وچشمهایی که در چشم خانه نمی چرخیدند و تنها و تنها به چشم پرنده دوخته شده بودند .

سر ، نشانه های سروری را چونان وصله ی کهنه با خود داشت و سرمستی و خود شیفتگی چونان طوفانی سترگ در فضای جمجمه اش می پیچید و می چرخید .

پرنده با لقمه ی درشت و طعمه ی گران بهایش گفت وگویی داشت ،آواز حیرت و حسرت را زنجیر وار تکرار می کرد . تا مگر آن چه را که لازم بود و تا کنون نشنیده بود  ؛ در گوش جمجمه ی میان چنگال هایش فرو ریزد .

پرنده بانگ برداشت که آیا هنوز فریاد بازرگانان و صدای طبل سپاهیان و نعره و هیاهوی شُبانانت را می شنوی ؟

دراندک زمانی میان دو نگاه ، سری که سروری می فروخت از گوشت و پوست خالی شد ه بود . تا خالی بودن را بچشد .

در کوچه های خالی این شهر بی خروش ، در صبح گاه روشن نیشابور پیری آرام قدم بر می داشت .کودک نشسته بود و به خر مهره هایی که از خاک بیزی به کف داشت دل گرم می کرد .

پیر گفت : خاکی را که به پرویزن(الک) می بیزی ؛ گرامی دار .

کودک گفت : من تنها وتنها خاک می بیزم تا شاید گذران روز و آسودگی شب هایم را از میان خاک کوچه بیابم . و به دست می آورم خدا را شکر .

پیر گفت : با خاک کوچه تندی مکن ، مهربان باش و بزرگش دار . پرویزنت را به آرامی بجنبان .

کودک گفت: نیکان و بزرگان شهر من ، آدمیان را و تنها بزرگان آدمیان را گرامی و ارجمند می دانند . خاک راه  را ،  چه جای گرامی داشت؟

پیر نشست ومشتی خاک برداشت و خیره در او نگاه می کرد . کودک گفت : قراضه ای از  زر در آن  است ؟ !

پیر گفت کیمیایی گران بها تر از زر . با خاک نرم کوچه ها مغز سر شاهان و سران آ میخته است  . این خاک به توهم تمکین جهان خرسند بود ؟و به سر انگشت تدبیرش جهان را می شوراند .

کودک با چشمان از حیرت گشاده پیر را نگاه می کرد

از میان خاک کوچه ها هر یک چیزی که جویای آن بود به دست آورده بود .