در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب ، گل مراد کس را نشکفت کاری چه کنی که با اجل باشد جفت ؟ می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت باد آواز خوان و سرمست می گذشت و درختان درآهنگ نفسش سری و دستی به همدلی می جنباندند . زندگی […]
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب ، گل مراد کس را نشکفت
کاری چه کنی که با اجل باشد جفت ؟ می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
باد آواز خوان و سرمست می گذشت و درختان درآهنگ نفسش سری و دستی به همدلی می جنباندند . زندگی موج می زد . زمان ازفرازو فرود می گذشت ودرهمه ی هست و بود هستی لانه کرده بود .سبزه ها سری بلند کردند وکوزه ها لبی ترکردند . زندگی سرمست می گذشت . خیزآب های بلند زندگی ، خاک را باخود می برد وگیاهان خشک را ازپیش واز پس می کشاند ومی دواند. دردل ریشه های درخاک فرورفته ، هم هوس پرواز زنده می شد . « به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید . »
آدم پس از هزاره های هیجان در گوشه ای از باغ نشسته بود و هماهنگی خواب و بیداری ، مرگ و زندگی ، عشق ونفرت وآمیختگی سکوت را با همنوایی مشاهده می کرد .
یکی از فرزندان خوش سخنش چیزی گفت وما چنین شنیدیم که : « مرگ و خواب برادرند وبیداران ، بهشتیان جاودان زنده اند » واین گونه بود که سرمستی وزندگی وبیداری و بهشت و دوستی درهم آمیخت تا یکی بیش نباشد. وتا همیشه ، باد می نواخت ودرخت می رقصید وبوته ها می دویدند وحکیم به تکرارمی گفت : « می خورکه به زیر گل ، بسی خواهی خفت » وی در نگاهی روشن ودقیق ، عالم شیرین خواب را دورشدگی وجدایی ازآرمان های بزرگ می دید واین مرگ اختیاری رخوتناک را درجدال با مستی وهستی وسرخوشی وهشیاری می یافت. وشگفت که مستی ومی را در ردیف هشیاری وخرد ارزیابی می کرد .
همسویی با حکیم برایم دشوار بود .از قصه گویی بزرگ راز سخنش را پرسیدم. دیدم هر آنچه درزبان گنگ من گره می خورد، در کلام جادوگرانه ی وی رنگ زیبایی وزندگی می گیرد. نامه ی گابریل گاسیا مارکز را تابلویی از اندیشه ی خیام دیدم .
با او ودر کنار شما به تماشای یک نما از باغ زندگی می رویم :
“اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه ی کوچکی زندگی به من ارزانی میداشت،شاید همه ی آن چه را که به ذهنم می رسید بیان نمیداشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان میکردم فکر می کردم.اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست. کمتر میخوابیدم و دیوانهوار رویا می دیدم، چرا که میدانستم هر دقیقهای که چشم هایمان را برهم میگذاریم ٬ شصت ثانیه نور را از کف میدهیم. شصت ثانیه روشنایی.هنگامی که دیگران میایستند؛ من قدم برمیداشتم وهنگامی که دیگران میخوابیدند ؛ بیدار می ماندم .هنگامی که دیگران لب به سخن میگشودند٬ گوش فرا میدادم و بعد هم ازخوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم .اگر خداوند ذرهای زندگی به من عطا میکرد٬ جامهای ساده به تن می کردم. نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می ساختم.
خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی مینگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم.
روی ستارگان با رویاهای “وان گوگ” وار ٬ شعر “بندیتی” را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین “سرات” ترانه عاشقانهای به ماه پیشکش میکردم . با اشکهایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ هایشان در اعماق جانم ریشه زند .خدواوندا ٬اگر تکهای زندگی میداشتم ٬ نمیگذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بیآنکه به مردمانی که دوستشان دارم ٬ نگویم که «عاشقتتان هستم» ، آن گونه که به همه مردان و زنان میباوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست .
اگر خداوند فقط و فقط تکهای زندگی در دستان من می گذاشت ٬ در سایهسار عشق میآرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند ، که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند !
به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.
به پیران یادآوری می کردم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه میرسد.
آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموختهام.
من یاد گرفتهام که همه میخواهند درقله کوه زندگی کنند ٬ بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.
چه نیک آموختهام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر می فشارد٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است.
دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است.
او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتی این ها را در چمدانم میگذارم که در بستر مرگ خواهم بود”.