گر یک نفست ز زندگانی گذرد .                مگذار که جز به شادمانی گذرد . هش دار ! که سرمایه ی سودای جهان         عمر است . چنان کش گذرانی، گذرد . سرمایه ی سودای جهان ؟ این روزها، این روزهای نا به جا که با بهار نا به هنگام وزمستان خشکش، حال آدم ها را بد […]

گر یک نفست ز زندگانی گذرد .                مگذار که جز به شادمانی گذرد .

هش دار ! که سرمایه ی سودای جهان         عمر است . چنان کش گذرانی، گذرد .

سرمایه ی سودای جهان ؟

این روزها، این روزهای نا به جا که با بهار نا به هنگام وزمستان خشکش، حال آدم ها را بد می کند، من درجست وجوی جرعه ای ازجام خیامم یا جامی از سبوی او.این روزها و ” این خلق پرشکایت نالان ” (1)  جایی برای یک نفس تازه نمی گذارند .این روزها نه یک نفس، بی نگرانی فرو می رود ونه یک دم، بی اندوه بالا می آید. اگر درچنین هنگامه ای حکیم ظرف مرا به گنجایش ظرفیتم برابر کند، چه خوب ! ورنه باز، زندگی، وبا و “طاعون” و “تهوع” است و منتهی به “عصیانی” تلخ می شود . تنها او می تواند این درد ومرض را به درمان و عشرتی هرچند زود گذر بدل کند ولحظه های پیاپیِ مرا از بند اجبار و اکراه رها سازد؛ پروازشان بیاموزد و آن ها را با حس لطیفِ تن به آب زدنی در جوی جاریِ اکنون (2)  معاوضه کند. حکیم ابتدا مرا به مرز های اختیار و اراده و آزادی هایم نزدیک می کند و سپس در بازار آزادی و اراده ی مشروط و نسبی روانه ام می کند تا در برابر عمرم که به ناچار خرج می شود، اندک نشاطی به دست آورم. در پهنه ی داد و ستدی ناخوش سرانجام، حاضر شده ام . ناصحی می گوید :« در این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است  (3).»

و نیک اندیش دیگری بانگ می زند که : « در این بازار عطاران مرو هرسو چو بیکاران . » ومن در نگاه حکیم سرمایه ی بی بدیل خود به کف دست نهاده و پنجه هایم را از هم گشوده ام؛ می خواهم داد و ستدی کنم .

فرصتی بی تکرار می سوزد و من درکار تماشایم. حیرت رهایم نمی کند  کابوس های مکرر با من اند. به گوشه ای می روم. به خود می گویم : هیچ یادت هست در جست جوی چیستی ؟ پرنده ای می سراید و می گذرد.  « بهتر آن است که پرستوی کوچک زنده ای باشم تا عقاب مرده ای آکنده از کاه » (4 ) آمده ام که پرستوی کوچکم را بیابم، خودم را باز بخرم . آزادی و اختیار و لذت شاد زیستن و رهیدن را در هجوم جبر، زنده ببینم  .

دستی روی شانه ام می نشیند. نگاهی به ژرفای سده ها از چشمش سرازیر است. همین اول کار، گویا در میانه ی  سخنیم .از سر آغازِ آن، هیچ نمی دانم می گوید : واما بعد… من خود را درگیر مباحث ملال آور و مجادله های بیهوده نمی کنم. اکنون فرصت گفت و گو در باره ی جبر و اختیار و حادث قدیم نیست. این جا که ماییم، جای آن نیست. گوشه ی بازار با مباحث مدرسه ای نا سازگاراست. حال که دربرابر دیدگان ما گرداب نیستی دهان گشوده است و خواه ناخواه در آن فرو می رویم واین نه به اختیار ماست، پس به سوی آن قسمتی از هستی کوچ می کنیم که در اختیار ماست! به گفتار ی کوتاه و شادی افزا بسنده می کنم. هرآنچه زندگی را تباه و هرپنداری که آن را زهر آگین می کند، رهایش می کنیم و از دایره ی اثر آنها کمی دور می شویم. زیرا که فرصت کوتاه است …

این چرخ ستیزه خوی،  ناگه روزی     چندان ندهد امان که آبی بخوریم .

و این کار هرروزه ی جهان است که گل ما را به اشک دیده بشوید.

این چرخ بسی سرو قدان را  روزی     صد بار پیاله کرد و صد بار سبو .

دردستانم سردی لذت بخشی احساس می کنم؛ لبریز شده است؛ کاسه ای که دردستان من است. خام طمع ، در جست وجوی کوزه ای به حجره های بازار نگاهی می اندازم. سر که برمی گردانم، می بینمش که سری ودستی تکان می دهد و می رود .

من کاسه ام  را بنوشم ؟ یا …

  • مولانا
  • الهام از سهراب سپهری
  • حافظ
  • فیتز جرالد
  • در این یادداشت وام دار آثاری از”علی دهباشی” و ” محمدرضا قنبری” هستم.