وسعت انسان بودن
وسعت انسان بودن

فروغ خراشادي/ اين بار به سراغ يکي از کلاسيک هاي سينما در سال 1962 ميلادي مي رويم؛ فيلم، اثر «آرتور پن « کارگردان ساختارشکن امريکا و حاصل همکاري نزديک او با فيلم نامه نويس « ويليام گيبسن»است. اين دو، پيش ازاين، نمايشنامه ي همين متن را نيز در «برادوي « به روي صحنه برده بودند […]

فروغ خراشادي/ اين بار به سراغ يکي از کلاسيک هاي سينما در سال 1962 ميلادي مي رويم؛ فيلم، اثر «آرتور پن « کارگردان ساختارشکن امريکا و حاصل همکاري نزديک او با فيلم نامه نويس « ويليام گيبسن»است. اين دو، پيش ازاين، نمايشنامه ي همين متن را نيز در «برادوي « به روي صحنه برده بودند و اکنون آن را به فيلمي متفاوت در هاليوود تبديل کرده بودند. ساخت اين اثر، « پن» را  را پيش از فيلم « باني و کلايد» به شهرت رسانيد و نامزدي اسکار را برايش به دنبال داشت؛ او يک اتوبيوگرافي (خود نوشته ) از زني نابينا و نا شنوا را به فيلمي که در حد « معجزه» تاثير گذار بود، برگرداند. احتمالا درست حدس زده ايد: از فيلم «معجره گر» که برشي کوتاه اما مهم از زندگي « هلن کلر» کوچک را به نمايش مي گذارد، حرف خواهيم زد؛ هنگامي که او تنها و سرگردان اما سرکش و جنگجو، در پرتو حمايت هاي افراطي خانواده به ويژه مادرش، يک زندگي بدوي و بي معنا را سپري مي کند. هلن نه مي بيند و نه مي شنود؛ قدر مسلم ارتباط با چنين کودکي براي خانواده اي متمول در امريکاي اواخر قرن نوزدهم، چيز آساني نيست و جهل نسبت به تعليم و تربيت اين دخترک هم که اصولا راهي براي شناخت جهان پيرامونش ندارد، کاري بس دشوارتر است. هلن با بازي « پتي دوک « حاکم مطلق خانه است؛ حکومتي که شايد خودش هم از آن بي خبر باشد اما در شرايط موجود، کار ديگري بلد نيست.  در اين جنگ اعصاب دائمي، مادر به صرافت استخدام يک معلم براي هلن مي افتد و اين گونه است که «آن ساليوان» معلم بيست ساله ي ايرلندي الاصل از راه مي رسد.  بازي «آن بنکرافت» به نقش معلم، عميقا باور پذيراست؛ نخستين برخورد معلم و شاگرد يک جدال طولاني و نفس گير است؛ پدر را عاصي مي کند و مادر را نا اميد؛ اما معلم کوتاه نمي آيد تا در گام اول به شاگرد بياموزد که چشم پوشي در کار نيست و به اين «ياغي مغموم» پذيرش را مي آموزد. براي کسي که نه مي بيند و نه مي شنود، به بويايي اش وابسته است و با لمس کردن، شناختي گنگ از محيط زندگي اش به دست آورده است، تنها يک راه جهت ارتباط با جهان خارج وجود دارد و آن هم استفا ه از بَساوايي (حس لامسه) به شيوه اي نوين است. به اين ترتيب نخستين کنش معلم براي آموزش او اتفاق مي افتد؛ نوشتن کلمه بر کف دست دخترک. اما واکنش هلن به اين کار، تا مدت ها، گيجي بيشتر است. زين پس واژه هاي فراواني نوشته مي شود و بعد شيئي در دستان شاگرد قرار مي گيرد. ذهن هلن نسبت به  اين کار شرطي مي شود؛ يعني مي داند هر وقت انگشت «آن» روي کف دستش حرکت مي کند، پس از آن چيزي را لمس خواهد کرد و به اين ترتيب پس از مدتي، معناي آن ها را مي فهمد. معلم جوان که خود کم بينا است، سعي مي کند موافقت والدين هلن را براي جدا کردن موقت محيط زندگي دخترشان از آنها بگيرد؛ چه بسا اگر جدايي نباشد، پيشرفتي هم حاصل نمي شود؛ حضور و حمايت مادر، دام و دانه ي دخترک شده است؛ وابستگي، دلسوزي و بهره جويي، دور باطلي که بايد گسسته شود. تنها هنگامي هلن شروع به يادگيري مي کند که بند ناف نامرئي بين او و مادر برداشته مي شود و هلن چاره اي جز ارتباط و اعتماد با معلمش ندارد. اين فصل از زندگي او، مانند سکانس نخستين رويارويي، پر از تنش و کشمکش است، اما به نتيجه اش مي ارزد! اندک اندک هلن ياد مي گيرد از بساوايي براي تقليد صوت هم مي شود بهره گرفت؛ دستانش را روي لب ها و  حنجره ي «آن» مي گذارد و تقليد مي کند. ارتباطش با آن تنگ تر مي شود، اما وابستگي او با وابستگي هاي پيشين فرق دارد؛ حالا او انسان مستقلي است که يک زندگي واقعي را شروع کرده است. در مدتي کوتاه، راهي بس دراز را پيموده است. دست در دست معلمش گام در مسيري مي نهد که نه تنها زندگي خودش، بلکه حال و روز انسان هاي زيادي را دستخوش تحول مي کند. اين فيلم تنها ماجراي سخت کوشي و اميد يک معلم براي کمک به شاگرد ناتوانش نيست، قصه ي تلاش انسان براي بقا است؛ فشرده ي تاريخ انسان ها نيز هست؛ عبور از بدويت و يافتن معناست، داستاني پر کشش در فضايي محدود که وسعت انسان بودن را به تصوير مي کشد.