نيشابور، از ميان کواکب، زهرة زهراي آسمان باشد ; شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟
نيشابور، از ميان کواکب، زهرة زهراي آسمان باشد ; شهر خاموش من آن روح بهارانت کو؟

  ناصر آملی نویسنده و فعال سیاسی داستان «مغول» و «شهر نيشابور»، خود مرثيه اي است تاريخي؛  و واقعه چنان هولناک و رسوب کرده در جان و وجدان ايرانيان، که در نفيس ترين آثار ادبِ پارسي، نقش و نقر شده و سپس هر از گاه که شهري ومنطقه اي مورد ظلم و جور واقع شده […]

 

ناصر آملی

نویسنده و فعال سیاسی

داستان «مغول» و «شهر نيشابور»، خود مرثيه اي است تاريخي؛  و واقعه چنان هولناک و رسوب کرده در جان و وجدان ايرانيان، که در نفيس ترين آثار ادبِ پارسي، نقش و نقر شده و سپس هر از گاه که شهري ومنطقه اي مورد ظلم و جور واقع شده است، آن واقعه، تمثيل وار در اذهانِ ما مردمان، جاري گرديده است؛ چون:

غم انگيزم غم انگيزم غم انگيز

چو نيشابور در چنگال چنگيز!

به عبارت ديگر، هر سيطرة جبّاري، مغول وار تصوير مي شود؛ و تصوير هر ظلمِ گران باري، باز هم مغول وار.

اما ماجرا چه بوده است؟

لابد مي دانيد که بر اثر حماقت سلطان خوارزم، مغولان تحريک به حمله به ايران مي شوند و اين کشورِ ديرسالِ ديرپا و آباد را، درمي نوردند و خشک و تري باقي نمي گذارند و در اين ميان، واقعه و ظلم و بيداد در نيشابور را، رنگي و عُمقي، و جَرحي، ديگر است؛  وگرنه در همان تاريخ و در نزديکيِ «شهر قلمدانهاي مُرصّع»، «توس» نيز بود و «نوغان» بود و نيز «سبزوار يا بيهق»، که آنان نيز يکسره به قتل و غارت و بيداد رفتند؛  و ديگر آباديهاي آبادان ايران زمين و خراسان بزرگ، که خود اصلاٌ به مثابه ايران بود.

امّا بگذاريد پيش از آوردن يکي از بهترين اشعارِ نابِ ادبِ معاصر ايران در باب نيشابور و مغول، که سرايش مردي مردستان از همان خطّة مرد خيزِ مغول ستيز است (مرز ميان تربت و نيشابور: کدکن)،  لمحه اي از واقعه را باز گويم:

نيشابور درخشان ترين ستارة خراسان بود و بلکه نگين انگشتري ايران؛ شهر «قلمدانهاي مُرَصّع»، که از آن هزاران عالِمِ علوي، صدايِ توحيد را از کامِ «امام علي ابن موسي الرضا»، وقتي که در سفر شهادت از مدينه به نوغان و سناباد در خطّة توس مي رفت، در صيد گرفتند و نبشتند و در قابهاي طلاي سُرخِ دلها، به يادگار نهادند.

امّا در تاريخ جهانگشاي جويني، در باب نيشابور چنين آمده است:

«اگر زمين را نسبت به فلک توان داد، بلاد به مثابت نجومِ آن گردد و نيشابور، از ميان کواکب، زهرة زهراي آسمان باشد…..

حبّذا شهر نشابور که در روي زمين

گر بهشتي است خود اين است، وگَرنِي، خود نيست!»

باري، مغولان چون به فلاتِ گُهرآساي ايران سرازير شدند و در مسير روفتند و سوختند، در پي سلطان خوارزم به سوي نيشابور متوجّه گرديدند و دو بار شهر را در محاصره گرفتند و با دريافت توش و آذوقه، در پي شاه رفتند — که از نيشابور نيز گذشته بود و اندکي در آن درنگ کرده — تا مگر بدو دست يابند.  در اين اثنا البته، از هيچ قتل و نهب وغارت، در هيچ شهر دريغ نورزيدند، تا اينکه در تهاجمي که بدان شهر شريف از ناحية داماد چنگيز، «تغاچرنويان»، صورت گرفت، مردامردانِ نيشابور سخت شوريدند و به مقاومت برخاستند؛ و وي را در يکي از حملات به شهر، هلاک گردانيدند؛  و پس از اين بود که گويي چنگيز قسم ياد کرد که تا نيشابور را از صفحة گيتي براندازد، ننشيند؛ و بدين ترتيب در تاريخِ «دوازدة صفر 718 قمري، مطابق با 17 آوريل 1221 ميلادي، مغولان با افزودن بر خود و حدود هشتاد هزار نيروي جنگي، بار ديگر نيشابور را در محاصره اي تنگ و سخت گرفتند و پس از روزها که شهرِ خسته و قحطي بُرده، مردانه و مظلومانه و تا پاي جان به مقاومت برخاست و مرگ را بر ننگ ترجيح داد، بُرج و باروي شهر با پرتاب منجنيق ها فرو ريخت و بَدَويان چون مور و ملخ به جان آن افتادند و از صدر تا ساقه و ريشه اش را جويدند و دَيّاري و بلکه جان و جانداري را در آن، بجز چند، باقي ننهادند و به فرمان «تولوي خان»، چنان شهر را ويرانيدند که بر خاکش بذر گندم شُد پاشيد و شش ماه درنگيد، تا گندمان سبز شود، و خيالشان از مردآويزيِ آن شهر شهير، راحت!

و گفتم؛  اين واقعه مولمه و در عين حال حماسي،  که در آن شهري ايستاد تا به ابديّت رفت،  در شعر شاعران اين ديار، به تصوير و تصاويري بديع و ماندگار تبديل، و بر روح و روان و وجدان ِ آنان، و بلکه همة ايرانيان، حک شد؛  چون نقش و نقرِ فرهاد، بر بيستونِ بيداد.   و در اين ميان و در بين ستارگان ادب پارسي، «دکتر محمد رضا شفيعي کدکني»، در زمرة شهسوارانِ بي بديلِ ادبِ مقاومت است، که در سال 1349، در رثاي نشابور، چنين دُردانه و دردمند، سروده است:

شهر خاموش من آن روحِ بهارانت، کو؟

شور و شيدايي انبوه هَزارانت، کو؟

مي خزد در رگ هر برگِ تو خونابِ خزان

نَکهت صبحدم و بوي بهارانت، کو؟

کوي و بازار تو ميدانِ سپاهِ دشمن

شيهة اسب و هياهوي سوارانت، کو؟

زير سرنيزة تاتار چه حالي داري؟

دلِ پولادوَشِ شيرشکارانت کو؟

سوت و کور است شب و ميکده ها خاموشند

نعره و عربدة باده گُسارانت، کو؟

چهره ها درهم و دلها همه بيگانه زِهَم

روزِ پيوند و صفاي دلِ يارانت، کو؟

آسمانت، همه جا، سقف يکي زندان است

روشنايِ سحرِ اين شبِ تارانت، کو؟