و مرگ تنها نفس نکشيدن نيست…
و مرگ تنها نفس نکشيدن نيست…

سيمين سليماني خبرنگار ايسنا، منطقه خراسان آدم‌ها در کنار هم زندگي مي‌کنند، ولي گاهي خيلي از هم دورند. برعکس اين مسأله هم صادق است، گاهي آدم‌ها از هم دورند ولي آن‌قدر به هم نزديکند که نامشان خانه‌ات را روشن مي‌کند. به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)– منطقه خراسان، گاهي نمي‌دانيم زير پوست شهرمان چه […]

سيمين سليماني

635402627781969711خبرنگار ايسنا، منطقه خراسان

آدم‌ها در کنار هم زندگي مي‌کنند، ولي گاهي خيلي از هم دورند. برعکس اين مسأله هم صادق است، گاهي آدم‌ها از هم دورند ولي آن‌قدر به هم نزديکند که نامشان خانه‌ات را روشن مي‌کند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)– منطقه خراسان، گاهي نمي‌دانيم زير پوست شهرمان چه اتفاقاتي مي‌افتد؛ گاهي هم مي‌بينيم و مي‌فهميم ولي از کنار آن عبور مي‌کنيم. البته در ميان ما کساني هم هستند که مي‌ايستند و تامل مي‌کنند.

‌جمعه بعد از يک تفريح کوچک مادرم با من تماس گرفت تا چند نان بخرم. به نانوايي رفتم و در صف منتظر بودم که نوبت من برسد. همان‌طور که به اطراف نگاه مي‌کردم چشمم به برگه‌اي برخورد که رويش نوشته شده بود «خانواده‌اي براي درمان بچه 6 ساله خود و به خاطر اين که بتواند راه برود نيازمند کمک هستند» به فکر فرو رفتم و با صداي نانوا به خودم آمدم که گفت: «خانم شما چند نان مي‌خواهيد؟».

‌پولم را دادم و گفتم هرچه‎ قدر مي‌شود. فراموش کردم چند تا نان مي‌خواستم. خودم را به سمت ميزهاي مشبک نان کشيدم و گفتم: «آقا ببخشيد ماجراي اين بچه و خانواده چيست؟» نانوا کمي از زندگي آن‌ها گفت. من آدرس آن‌ها را گرفتم و بعد به کوره داغ نان و نان‌هايي که نانوا به سمت من مي‌آورد، خيره شدم.

‌در مسير پيش خودم به حرف‌هاي نانوا فکر مي‌کردم. اين که سقف خانه اين خانواده چند وقت قبل ريخته و خوب شده که خودشان آن موقع در منزل نبودند؛ اين که پدر خانواده از بيماري ديابت رنج مي‌برد و در صورت درمان نشدن، ممکن است قطع عضو شود؛ اين که بچه 6 ساله‌اي با وزن زياد هنوز راه رفتن را تجربه نکرده است‌.

‌باز هم همين که آهي شنيده مي‌شود، خودش گام بلندي است «شير مردانند در عالم مدد/آن زمان کافغان مظلومان رسد/بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند/آن‌طرف چون رحمت حق مي‌دوند» آري! بعضي آدم‌ها به شاهد اين ابيات مثنوي شريف، دادستاني مي‌کنند.

‌روز بعد به منزل آن‌ها رفتم. رضا پدر خانواده بود که مرا به داخل خانه راهنمايي مي‌کرد. يکي از پاهايش را کمي مي‌کشيد. مادر خانواده خوش‌آمد گفت و بالاخره من با سارا دختر 6 ساله‌شان که وزن زيادي داشت و وسط خانه دراز کشيده بود مواجه شدم.

‌سارا از بيماري ديابت نوع يک و اوتيسم رنج مي‌بُرد. با پدرش ارتباط صميمي داشت و دختر شيرين و بسيار فعالي بود. پيش خودم فکر کردم او مي‌توانست الان مثل خيلي از هم‌سن‌وسال‌هاي ديگرش دفتر مشق‌هايش را ورق بزند اما دفتر سرنوشت يا هر علت ديگري، براي او تا 6 سالگي اين گونه نوشته بود: «هزينه‌هاي درمان پدر و دختر بالاست و آن‌ها بايد به خاطر پول، ‌آري به خاطر نداشتن چرک کف دست، هر روز اوضاع‌شان بدتر شود».

در زندگي زخم‌هايي هست…

‌پدر سارا در گفت‌وگو با ايسنا مي‌گويد: چند وقت پيش پايم زخمي شد و زخمم بهبود پيدا نمي‌کرد تا اين که متوجه شدم ديابت نوع يک دارم.

‌رضا ادامه مي‌دهد: هزينه‌هاي درمان زياد است و مدتي است که ديگر نمي‌توانم کار کنم. نگهداري سارا و درمان او هم در شرايطي که ما داريم به سختي انجام مي‌شود. سارا نمي‌تواند راه برود با تمرين‌هاي زياد حالا مي‌تواند چهار دست و پا کند.

‌وي زخم پايش را به من نشان مي‌دهد. طاقت ديدن اين زخم را نداشتم، اما نگاه کردم. چيزي که من به چشم ديدم و مو را به تنم سيخ کرد، حالا جزيي از وجود او شده و مسير زندگي‌اش را تغيير داده بود… زخمي است که با آن زندگي مي‌کند… و همه اين‌ها زخمي بود که به خاطر چرک کف دست، درمانش متوقف شده بود!

‌مادر سارا به ايسنا مي‌گويد که دخترش را بايد پوشک کند و آن‌قدر اين هزينه‌ها زياد است که از پس آن برنمي‌آيند. او از کمردرد رنج مي‌برد با اين که هنوز جوانست؛ چون وزن سارا خيلي زياد است.

‌از پدر سارا مي‌پرسم چه پيگيري‌هايي براي ادامه درمان داشتيد. هيچ‌کس حمايتي از شما نکرده است؟ رضا مي‌گويد: تا دلتان بخواهد نامه داريم، ولي هيچ اتفاقي نيفتاده حتي از مسئولان‌.

‌رضا با پاي زخمي‌اش به سختي سارا را در آغوش مي‌کشد و نوازشش مي‌کند. سارا مثل دختربچه‌هاي ديگر با حرکات دستش و کلماتي مقطع از پدرش مي‌خواهد که او را به گردش ببرد.

‌رضا مي‌گويد: پيش خودم فکر مي‌کنم اگر ديابت من پيشروي کند و منجر به قطع عضو شود، چه کسي مي‌تواند سارا را بلند کند. اين وضعيت‌ حالا هم براي مادرش سخت است، اگر من هم نباشم همسرم خيلي تنها خواهد شد.

‌صحبت‌هاي من با خانواده سارا تمام مي‌شود. در راه پيش خودم فکر کردم چرا برخي براي هر انتخاباتي که حالا باز تبش هم بالا گرفته از يک‌سري چيزها سوءاستفاده مي‌کنند و بعد هم پشت سرشان را نگاه نمي‌کنند.

‌اگر رضا و امثال رضا شهروند ما هستند، چرا هيچ‌کدام از مسئولان که نامه و تأکيد موکد هم داشته‌اند، از آن‌ها فراموش کرده‌اند؟ سارا و رضا حق زندگي دارند، سؤال اين‌جاست زير پوست اين شهر چند ساراهاي ديگر رنج مي‌کشند؟ زير پوست اين شهر چند رضاي ديگر منتظر قطع عضو هستند؟ آري «در زندگي زخم‌هايي هست که مثل خوره روح را در انزوا مي‌خورد و مي‌تراشد» و امثال رضا بايد در همان انزوا بمانند؟

‌ياد شعري از مرحوم حسين پناهي مي‌افتم که «و مرگ مردن نيست/ و مرگ تنها نفس نکشيدن نيست/من مردگان بي‌شماري را ديده‌ام/ که راه مي‌رفتند/ حرف مي‌زدند/ سيگارمي‌کشيدند/ و خيس از باران/انتظار و تنهايي را درک مي‌کردند…»