چرايي زوال علم وفلسفه يوناني درقرون وسطي
چرايي زوال علم وفلسفه يوناني درقرون وسطي

چرايي زوال علم وفلسفه يوناني درقرون وسطي علت اصلي زوال علم وفلسفه يوناني عوامل دروني بود اما سه عامل مهم بيروني نيز مؤثر بودند. اين عاملها عبارتند از: 1-.امپراتوري روم 2- مسيحيت قرون وسطايي 3- حکومت ارباب کليسا . هرچند که اين عوامل در پيدايش اين بيماري نقشي نداشتند اما اثر آن را تشديد کرده […]

چرايي زوال علم وفلسفه يوناني درقرون وسطي

علت اصلي زوال علم وفلسفه يوناني عوامل دروني بود اما سه عامل مهم بيروني نيز مؤثر بودند. اين عاملها عبارتند از: 1-.امپراتوري روم 2- مسيحيت قرون وسطايي 3- حکومت ارباب کليسا . هرچند که اين عوامل در پيدايش اين بيماري نقشي نداشتند اما اثر آن را تشديد کرده و درمان آنرا ناممکن ساختند.

امپراتوري روم: رومي ها آزادي سياسي که در يونان باستان رايج بود را از بين بردند وبه توسعه طلبي اقوام در ناحيه مديترانه پايان دادند،بدون آنکه به تمدن يوناني يورشي حساب شده ببرند غيرمستقيم صدماتي جبران ناپذيري به آن وارد کردند. با به بند کشيدن اقوام مستقر در حوزه درياي مديترانه، هيچ يک آن علاقه اي را که مردم يونان به علم خاورميانه نشان داده بودند نسبت به علم اسکندراني ابراز نداشتند. البته روميان آزادي و توانايي انجام چنين کاري را داشتند که آنها نيز آنقدر درگير امور حکومت داري و کشورگشايي بودند که کمترين توجهي به کسب علم ودانش از خود نشان نميدادند.

مسيحيت قرون وسطايي:انديشه مسيحي به اندازه رفتار روميان برفرو پاشي علم تأثير ناگوار داشت .تنها غايت زندگي بشر در انديشه ديني اندوختن ذخيره آخرت بود. رحمت موعود که بالاترين بشارتها بود فقط شامل حال کساني مي شد که بدون پرسشگري ايمان مي آوردند.حمله به عقلگرايي با نيرو و توانايي پولس رسول آغازشد.او در رساله اول خود به عقل پرسشگر حمله اي اگرنه مستقيم بلکه زيرکانه کرد : «پس هيچکس در انسان فخر نکند.» اين اظهار نظردر مورد انسان و انديشه ،کشمکشي ميان دو روش کاملاً مخالف ايجاد مي کرد. انسان گرايي و عقل گرايي که اساس پيشرفت علوم و هنرها است را بطورکامل لعن و طرد مي کند. اولي روش رايج در حوزه آتن بود که به روش فلسفي معروف بود و از روشهاي رياضي الهام مي گرفت و به استنتاج معرفت از اصول کلي که برپايه احکام اخلاقي استوار بودند مي پرداخت. دومي که توانمند تر مي نمود و در اسکندريه اعتبار داشت روش استقرايي بود که درآن ابتدا اصول کلي از مشاهده استنتاج مي شد و سپس به عنوان مقدمات قضايا بکار مي رفت. اما به رغم اختلافي که ميان اين دو روش بود، پيروان آنها در اصول عقايد اشتراک نظر داشتند و به قوه ي تشخيص و عقل انسان هرگز ترديد نمي کردند ولي تعاليم اديان و مسيحيت، وحي را رو در روي عقل قرار مي داد ؛ بدين گونه با کاربردي شدن تعاليم دين عقل گرايي و انسان گرايي به حاشيه رانده شد.

حکومت ارباب کليسا: وحدت دروني مسيحيان با شيوه رفتاري که در مقابل ساير مذاهب در پيش گرفتند با تساهل و مدارا همراه نبود، و بدين صورت گسترش و تحکيم يافت.تا قبل ازآنکه مسيحيان تعاليم مذهبي خود را آغاز کنند مذاهب شرک آلود در امپراتوري روم از آزادي مذهبي برخوردار بودند آنها آزادانه در کنار يکديگر ميزيستند بي آنکه در کار هم دخالت کنند و يا با بدگماني بهم بنگرند.اما آئين مسيحي بعد از به قدرت رسيدن ، مذاهب ديگر را باطل دانست و معتقد بود که مؤمنان به آن مذاهب بايد به کيش مسيحي در آيند. باوجود آنکه در درون امپراتوري روم همه مذاهب از آزادي برخوردار بودند اما اين امر مشروط به اعلام وفاداري به امپراتور بود و چون مسيحيان از اين امر امتناع کردند خشم امپراتور را برانگيختند و حکومت تلاشهاي گوناگوني به کار بست تا آنها را سرکوب کند ولي به زودي دريافت که با خشونت نمي تواند مسيحيت را که در حال گسترش بود ، حتي از درون ارتش که تکيه گاه امپراتوري بود بازدارد.به همين دليل امپراتور کنستانتين کبير در ستيز بر سر قدرت با مدعيان، خود را در زي مسيحيان نشان داد چون مي انديشيد که آنها مي توانند اوضاع را به سود وي تغيير دهند.وي پايتخت را به قسمت شرقي امپراتور نقل مکان داد و آنرا کنستانتنيه (قسطنتنيه) ناميد. – يکي از عوامل اين تغيير را بايد در نزديکي به مرزهاي ايران دانست – و مسيحيت را دين رسمي امپراتوري روم اعلام کرد.

اين رويدادها قدرت تازه اي را که همان حکومت ارباب کليسا بود بر زندگي مردم مستولي کرد. کليساي مستقر و برخوردار از اقتدار مدني به کشيشان خود چنان امکاني از قدرت و ثروت و شهرت عرضه داشت که در تاريخ کليساهاي مستقل گذشته نظيرآنرا کمتر بتوان يافت.رسيدن به منصب هاي عالي کليسايي که هم شامل قدرت دنيوي و هم قدرت معنوي مي شد؛ برخلاف مقامهاي نظامي و اداري عموماً براي مردم طبقات فرودست امکان پذير بود. در بين کشيشان دنيا پرست وبي اخلاق، جنگ پليدي براي تصرف قدرت درگرفت تا جائيکه آنها عوايد کليسا را صرف اجير کردن دارو دسته اوباش براي از رده خارج کردن رقباي خود مي کردند. نيروي سياسي حکومت ارباب کليسا در تسريع انحطاط علمي و فلسفه ي دنيوي تأثير بسيار داشت.کشيشان اگرچه بر سر تصاحب منصب هاي کليسايي با هم مي جنگيدند اما در يک چيز هم رأي بودند و آن بيزاري از انديشه مستقل بود.قدرت آنان به چيرگي شان بر افکار مردم بستگي داشت.به همين دليل رهبران کليسا توانستند امپراتوران را مجاب کنند تا براي بدست آوردن سعادت آخرت ، دانش يوناني را به عنوان دستيار مکاتب شيطاني و خود ساخته معرفي کنند.کنستانتين به همين طريق مجبور شد فرمان قتل» سوپاتور» فيلسوف را صادر کند . به حکم عوام اتهام سوپاتور فضولي در کار بادها بود. اما عوام الناس تنها سلاح اسقفان نبودند . قدرت دولت چنان به اقتدار کليسا مقيد بود که امپراتوران براي به دست آوردن امنيت مدني ناچار به پيروي از فرمان هاي کليسا بودند. در همان وقت بيشتر بازمانده هاي کتابخانه ي اسکندريه به دستور اسقف اعظم «تئوفيلوس» نابود شد. اين عمل و قتل «هيپاتيا» که آخرين بازمانده از سنت سوپاتور بود ضربه هاي کاري را بر پيکره ي بيجان علم اسکندراني وارد کردند.

بدين صورت و به مرور زمان قدرت مقام پاپ و اربابان کليسا گسترش يافت و هر آنچه آنان تاييد مي کردند علم خوانده مي شد. به عنوان مثال مردم را اين گونه سرگرم مي نمودند: در نوک سوزني که در اختيار پاپ يا در کليساي مرکزي وجود دارد چه تعداد فرشته نشسته اند؟! جالب توجه آنکه همين افرادکه عقل و علم را رد مي کردند زماني که دچار بيماري مي شدند، پزشکان يهودي را براي معالحه فرا مي خواندند!. اما روند تکامل هميشه راه خود را پيدا مي کند…

منابع:

تاريخ تمدن (عصرايمان)-ويل دورانت

تاريخ فلسفه-ويل دورانت

تاريخ فلسفه-فردريک کاپلستون

نوشته شده توسط : سید جواد حسینی