حالا وقت نوشتن «سي گاو» بود!
حالا وقت نوشتن «سي گاو» بود!

حالا وقت نوشتن «سي گاو» بود! گفتگو با مرتضي فخري، نويسنده اي با دغدغه هاي مذهبي از زاويه اي ديگر مرتضي فخري، زاده ي باغشن نيشابور را ديگر بايد يک داستان نويس حرفه اي دانست. تازه يازدهمين کتابش منتشر شده، دو کتاب ديگر را براي دريافت مجوز نشر فرستاده و در اين فاصله، مشغول نوشتن […]

حالا وقت نوشتن «سي گاو» بود!

گفتگو با مرتضي فخري، نويسنده اي با دغدغه هاي مذهبي از زاويه اي ديگر

مرتضي فخري، زاده ي باغشن نيشابور را ديگر بايد يک داستان نويس حرفه اي دانست. تازه يازدهمين کتابش منتشر شده، دو کتاب ديگر را براي دريافت مجوز نشر فرستاده و در اين فاصله، مشغول نوشتن داستان ديگري است! جالب اين که آخرين کتاب ايشان با عنوان «سي گاو» (که خبر انتشارش چندي پيش در همين نشريه درج شد) خود به تنهايي شامل 9 رمان است! در گفتگويي که مي خوانيد از جمله همين پرسش مطرح مي شود که پشت اين همه انرژي و پشتکار چيست و در اين روزگارِ بي اعتنا به کتاب و به ويژه ادبيات داستاني، کدام انگيزه، نويسنده را به نوشتن وا مي دارد.

سي گاو! ماجراي اين داستان و اين اسم عجيب چيه؟

داستان سي گاو در واقع ماجراي گاوي است که عارف شده و عارفي که گاو شده! اين داستان جريان خاصي داره. زماني که عطار، سيمرغ را نوشت همه اهل پرواز و اهل راز و همه عاشق بودند. ولي الان به قول سهراب همه اهل سيمان اند. اهل فست فود و … با خودم گفتم الان ديگه وقتشه که بايد سي گاو نوشت. جريان سي گاو دقيقا اون چيزيه که داره توي جامعه ي ما اتفاق مي افته. همه چيز جاهاش عوض شده. همه چيز! سي گاو داستان گاوي است که قوي ترين گاو نيشابوره و خيلي هم مشهوره. شاعرا براش شعر ميگن. عکاسا ازش عکس مي گيرن. يک روز خانمي براي کشيدن طرحي از اين گاو، به سراغ او مي ره و به اون ميگه سرتو بيار بالا مي خوام ازت يه طرح بکشم. گاوه ميگه من وقت ندارم. از خوردنم عقب مي افتم. خانمه ميگه ميدوني چرا از خوردن سير نميشي؟ چون هميشه سرت پايينه. اون خانم مي ره اما شب که ميشه گاو به فکر حرفاي اون مي افته و به آسمان نگاه مي کنه و ستاره ها رو مي بينه. در آسمان از سي تا ستاره، تصوير ماده گاوي مي بينه و بعد عاشق اين تصوير ميشه و هر شب ساعت ها به آسمان نگاه مي کنه و … سرانجام عارف مي شه. روز به روز وزنش کم ميشه و بعد مي گن لابد جنون گاوي گرفته و مي برنش کشتارگاه اما اونجا هم قبولش نمي کنن و سرانجام ميفته گير مردي که عارف بوده و حالا عوض شده… .

و اين داستان براتون جذابيت بيشتري داشت که اسم کتاب را هم که شامل 8 داستان ديگره سي گاو گذاشتين؟

رمان سي گاو رمان عجيبه و بعد از تموم کردنش احساس مي کردم که من خودم اين را ننوشتم. يک حس لايزال آسماني بود که به من مي گفت بنويس!… من فکر مي کنم هر نويسنده اي يک اوجي داره. حالا غير از «مهبوط»، سي گاو هم همينجوريه. پشت جلد کتاب مناجاتي داره که برام خيلي عزيزه. در واقع يک گاو دارد مناجات مي کند و اين گاو به اون معرفت رسيده. و از شما چه پنهان که انگار خودم دارم با خدا حرف مي زنم. به بچه هام هم گفتم که همين مناجات رو روي سنگ قبرم بنويسيند… اون گاو به آن درجه از کمال رسيده اما ما آدما هنوز اندر خم يک کوچه ايم. (در اينجا آقاي فخري متن پشت جلد کتاب را مي خواند تا آن جا که به اين جمله مي رسد: خدايا بي قراري را روزي ام کن و عصياني که سرانجامش بندگي است.) و بعد ادامه مي دهد: تمام رمان، اوج اش همينه. اين جمله، عصاره مناجات دکتر شريعتيه. حرف از عصيان مي زنه. البته عصياني که سرانجامش به بندگي ختم مي شود. يعني من مذهب شناسنامه اي رو نمي خوام. مي خواهم خدا را با معرفت و شعور درک کنم و بپرستم. ولي احساس مي شه که گويي خدا و مذهب حياط خلوت فقط بعضي از آدماست و ما در جامعه امروز مي بينيم که ميگن هيچکي هيچ سوالي نکنه. هيچ نظري نده… در داستان «تنهايي اتاق 313» که در همين سي گاو اومده، ماجراي شخصي است که به ظاهر بسيار مذهبي است اما در زندگي شخصي اش مرتکب کثافت کاري هاي زيادي شده. ظاهرش يه چيزه اما در ژرف ساخت شخصيتش، يه چيز ديگه است. شايد کل رمان هاي من داره يک چيز رو ميگه. هر جامعه اي دو بخش داره. يکي روساخت و يکي ژرف ساخت. روساخت، اون چيزيه که در ظاهر جامعه مي بينيم. مثلا در جامعه، ظواهر مذهبي خيلي خوب رعايت مي شه. فلان تعاوني اعتبار يا بانک مثل يک نزول خور حرفه اي داره خون اين مردم مستاصل رو ميمکه و نام ائمه رو روي خودش گذاشته و يا مثلا وقتي يک روز ميلاد مي رسه اول از همه اون جلو بانکش رو چراغوني مي کنه. وقتي يک مناسبت شاد مذهبي هست همه جا چراغونيه. تلويزيون برنامه هاي شاد نشون مي ده. به نظر، حال همه خوبه. ولي مي بيني در ژرف ساخت جامعه، در زير لايه هاي زيرين جامعه يه چيز ديگه در حال جريانه. به نظر من هرچي جامعه سالم تر باشه بايد فاصله ژرف ساخت و روساخت کمتر باشه. هرچقد اين فاصله بيشتر باشه جامعه بيشتر بيماره. من خودم در رمان هام سعي کردم بيشتر از همه اين فاصله ها رو به تصوير بکشم.

آقاي فخري اينجا اين سوال به ذهنم مي رسه که آيا شما براي بيان يک ايدئولوژي يا يک تفکر خاص که دارين به داستان نويسي روي آوردين؟

هيچ نويسنده اي نمي تونه بگه هيچ تفکر خاصي پشت نوشته هاش نيست. بالاخره هر کاري که مي کنيم پشتش يه تفکر هست. هنرمندي که يک نقاشي مي کشه پشتش يک تفکره. البته الان که شما کلمه ي «ايدئولوژي» رو گفتين پشتم لرزيد! (با خنده) انگار که يه تفکر منفي رو به ذهن مياره که در خدمت فلان جريان باشه. بله من يک درد هميشه توي ذهنم هست که وادارم مي کنه به نوشتن. درد به تصوير کشيدن فاصله ي بين آن چه هستيم و آن چه بايد باشيم… جمله اي از دکتر شريعتي توي اسلام شناسي هست که در تمام رمان هام دارم اين رو دنبال مي کنم. ميگه ما بعضي از چيزها رو در دين وارونه فهميديم. مذهب يعني ذهَبَ. يعني رفتن، حرکت کردن و مرداب نبودن. ما يه تکه از مذهب را گرفته ايم و اين راه رفتن را، يه پارک درست کرده ايم و هر روز هم داريم آن را تزيين مي کنيم. در حالي که در يک نقطه ايستاده ايم. يک جامعه دو بال داره يکي فرهنگ و يکي تمدن. دنياي اسلامِ ما به شدت به سمت تمدن اسلامي در حال حرکته. روز به روز مساجد بزرگتر. گنبدها گنده تر. ضريح ها قشنگ تر… ولي اگه همزمان با بزرگ تر شدن مساجد، نمازگزارها هم بيشتر شد اين درسته.

خب از همين حرف هاي شما مي تونم بگم که ديدن اين نابساماني هاي اجتماع، انگيزه شما، براي نوشتن داستان مي شه. فکر مي کنم به نوشتن داستاني که خوندنش فقط براي لذت بردن باشه اعتقاد ندارين. درواقع ميگين که حتما بايد يک هدفي پشت نوشته هام باشه. درسته؟

– صد در صد! در شرايطي که اين همه مشکلات مالي هست. وقتي داري مي نويسي و مي بيني قبض برق ات اومده و اخطار قطع داره. در شرايطي که ديسک کمر داري و نشستن پشت کامپيوتر و تايپ کردن برات ضرر داره… چه انگيزه اي باعث نوشتن ميشه؟ من اين را توي مهبوط، پشت جلد کتاب نوشته ام. دخترم فريده ميگه چرا اين قد مي نويسي بابا؟ من بهش مي گم تو چرا اين قدر نفس مي کشي؟ ميگه خب نفس نکشم مي ميرم. منم ميگم اگه ننويسم مي ميرم.

شما سوژه ي داستان هاتون را از کجا مي گيرين؟ از اجتماع دور و برتان؛ يا از کتاب هايي که مي خونين به سوژه ي تازه اي مي رسيد و يا…

خوشبختانه مادرم و جايي که در آن زندگي مي کردم يعني روستاي باغشن، گنجينه اي از افسانه به من داده. و من معمولا از آن ها به صورت موازي در داستان هايم استفاده مي کنم. در يکي از داستان هام نوشتم: «وقتي مادرم افسانه لعل مي زند دلم مي خواهد تا بي نهايتِ يک فرزند لب هايش را ببوسم.» يک روز، خبرنگاري از تهران به من زنگ زد و گفت: چرا نيشابور هستي؟ پاشو بيا تهران، اينجا سوژه هاي بيشتري براي کار هست. گفتم: من اگه خانواده ام بذارن مي رم روستامون! توي فضاي روستا اون قدر طرح هست که برام بسه. به قول سهراب بايد تور در آب بيندازي و صيد کني!

حجم بالاي کتاب و ريز بودن کلمات، مخاطب رو اذيت نمي کنه؟ چرا اين داستان ها را جداجدا چاپ نکردين؟ آيا بين داستان هاي اين کتاب، ارتباطي هست؟

-خيلي عالي مي شد اگه اين ها جدا چاپ مي شد و فونت درشت تري هم استفاده مي شد اما اين جوري خيلي گران در مي آمد. و علت ديگرش که شايد هم علت مهم تر بود، مشکلات بوروکراسي در گرفتن مجوز بود که… از طرفي من مي خواستم اينا رو هرجور شده چاپ کنم و برم سراغ کاراي ديگه ام. الان دو تا کتاب ديگه آماده ي چاپ دارم که براي دريافت مجوز فرستادم. در مورد ارتباط بين داستان هاي سي گاو مي شه گفت هم ارتباط داره و هم نداره، خواننده مي تونه هر داستاني رو که خواست اول بخونه.

ممکنه اسامي دو تا کتابي را که براي مجوز فرستادين بگين؟

«چند جرعه زندگي با دلارام» و «خون پيشاني». البته الان هم دارم روي رمان تازه اي کار مي کنم به نام «هفت گيس» که برگرفته از يک افسانه ي فوق العاده زيباست…

با توجه به اين که رمان مهبوط شما در سال 1390 جايزه ي رمان متفاوت سال را گرفت به نظر خودتون چه ويژگي خاصي در داستان هاي شما هست؟

يکي از ويژگي ها، نثر نوشته هامه که فوق العاده روش کار مي کنم. مثلا در داستان «خوارگلو» من فعل رو حذف کردم. البته به استثناي ديالوگ ها. يا مثلا تمام «صفوراي مرگ» يک جمله است که به محض اين که شروع مي کني تا آخر بايد ادامه اش بدهي. يک اصلي رو بهش معتقدم توي توصيف، که مثلا نويسنده نبايد بگه سکوت بود. بايد سکوت را نشان بده. سکوت را بايد نويسنده نقاشي کنه. البته حجم داستان ها رو هم سعي مي کنم ديگه مثل بعضي کاراي قبليم زياد نشه. من معتقدم همون طور که مخاطب در دوساعت يک فيلم مي بينه بايد يک رمان را هم در دو ساعت تموم بکنه. همين جا بد نيست از دوستان خوبم آقايان «عليرضا نيرآبادي» و «خدابخش صفادل» هم تشکر ويژه اي بکنم به خاطر نقش مهمي که در خوندن داستان هام و ويرايش اونا دارن.

آيا به عنوان يک نويسنده ي پرکار که تقريبا به طور حرفه اي به نوشتن مشغول هستين ارشاد هم از شما حمايت مي کنه؟

در سال 1390همزمان که کتاب مهبوط من چاپ شد من اين کتاب را دادم به ارشاد مشهد. همون وقت، جشنواره کتاب سال برگزار شد اما يه دونه رمان معرفي نکردن. يک روز معاون وزير از تهران ما رو خواست. فکر کردم مي خواهد مثلا تشويقي چيزي بکنه. اما مرا خواسته بود تا خط و نشان بکشه. من آن جا به آن آقا گفتم که نمي خواد از ما حمايت بکنين. فقط پاتونو از روي گلوي ما هنرمندها برداريد…

فکر مي کنين چرا رمان به رسميت شناخته نميشه؟ حالا جدا از نهادهاي دولتي، خود مردم هم کم تر رمان مي خونن. چرا؟

-. ببينين نسل گذشته که سوار خر مي شده افسانه هم گوش مي کرده. يعني اين که اين نسل عادت کرده به فرهنگ شنيداري. اين نسل متمدن شده اما ياد نگرفته رمان بخونه. ياد نگرفته به فرهنگ مکتوب عادت کنه. همون نسل داره جومونگ نگاه مي کنه. انگار پاي کرسي نشسته داره افسانه گوش مي کنه. هنوز هم تلويزيون داره براش حرف مي زنه. اينا به کنار، مشکل اينجاست که وقتي يک دانش آموز ديپلم مي گيره اونم بلد نيست رمان بخونه. ياد نگرفته که رمان بخونه چون يادش ندادن. شما يه درس بيارين در دوران دبيرستان حتي در رشته ادبيات که بگن رمان چيه! زاويه ديد چيه! شخصيت پردازي يعني چي! و يا چگونه بايد رمان بخواني تا لذت ببري. و در همين شهر خودمون هم شما ببينين براي يک هفته ي فرهنگي نيشابور چه قدر هزينه تبليغات و بنِر مي کنند، ولي وقتي به خريد کتاب سي گاو مي رسه بودجه نيست. علتش اينه که اگر مثلا ده ميليون تومان براي سي گاو بدن و بخرن زياد توي ديد نيست. اما با ده ميليون تومان مي شه کلي بنر در سطح شهر زد و چشم ها را خيره کرد. در حالي اين شعور و معرفت نيست که سي گاو امروز نسل به روز شده سي مرغ عطاره… توي کشور پرتقال براي مرگ يه نويسنده ي داستان نويس، سه روز عزاي عمومي اعلام مي کنن اما در اينجا وقتي يه نويسنده مي ميره انگار خربزه زير ماشين رفته. به اين آمارها اعتماد نکنين!

خب معلومه شما هم مثل ما کتاب فروش ها، دل پر دردي دارين! اگه ممکنه مختصري هم از خودتون برامون بگين و از زندگي شخصي تون.

-ليسانس تاريخ دارم. سه تا فرزند دارم. يک دخترم به نام عاطفه که ازدواج کرده. فريده و محمد حسين هم که دبيرستان و ابتدايي دارن درس مي خونن. خانمم هم که هميشه همدم و همراه منه، در واقع بايد بگم دوتا زن در زندگي من فوق العاده نقش عجيبي داشتن، يکي مادرم با آن افسانه هاي دلپذيرش و يکي خانمم با صبري که به پاي نوشتن هاي من ريخته. حالا اگه خواستين بيشتر درباره ي من بدونين «صفوراي مرگ» رو بخونين. اين داستان يک روز از زندگي خودمه آن هم با اسامي واقعي…. البته تمام رمان هاي من برشي از زندگي خود منه…

و کمي هم از حس و حال دنياي نوشتن برامون بگين. اين عرق ريزان روح که ميگن نويسنده ها هنگام نوشتن دارن راسته!؟

درسته. من 42 سال بيشتر سن ندارم. اما ريش ام سفيد شده. اين به خاطر اينه که من با هر رمان مي ميرم و زنده مي شوم. بخصوص سختي رمان وقتيه که مي خواي شروع کني. اين ترديد در شروع جان آدم را به لب مي آره. و بعد، آن روزهايي که مي خواهي رمان را تمام کني. انگار اين تو هستي که در رمان داري زجر مي کشي… اين زجر باعث مي شه که ديگه اصلا به اطراف و حتي خودت بي توجه باشي… يه روز که داشتم داستان تنهايي اتاق 313 رو مي نوشتم صداي اذان بلند شد. رفتم مسجد براي نماز. بعد که مي خواستم برگردم ديدم انگار يک لنگه از کفشام نيست. بعد متوجه شدم از بس توي حال خودم بودم، براي يک پايم کفش پوشيدم و يکي ديگه دمپايي و همينجوري اومدم!…

يک سوال خاص… اگه دوباره متولد بشين دوست دارين چطوري زندگي کنين؟

درست همين راه را مي رم. راه نوشتن. در نوشتن، با تمام سختي هايش، لذتي است که هيچ کس جز يک نويسنده آن را تجربه نمي کنه. در يک جايي خواندم که اگر مي خواهي در تاريخ بماني دو کار بايد بکني… يا بايد بنويسي… و يا بايد کاري بکني که در آينده قابل نوشتن باشد…

و باز هم به همين سبک مي نويسين؟… يعني رماني با دغدغه هاي مذهبي؟

بزرگي مي گه، بزرگ ها سه دسته اند. يکي آن دسته از آدم هايي که بزرگ زاده شده اند. مثل پيامبران، يکي آن دسته از آدم ها که با زحمت و کار بزرگ مي شوند. مثلا علامه طباطبايي، اما گروه سوم آن هايي اند که خودشان را به بزرگ ها مي چسبانند. مثل عطار. عطار هم زحمت کشيد و بزرگ شد و هم خودش را به آن بزرگ آسمان چسباند و آن بزرگ آسماني بزرگ اش کرد. بعد از عطار شعرايي آمدند حتي نام عطار را برگزيدند و شعرشان شايد از عطار هم قوي تر بود. اما چرا عطار ماند. براي اين که او خودش را به آن بزرگ آسمان چسباند.

نویسنده :مهدی کاکلی