تفاوت اساسی ایران با ینگه ی , از زبان یک نیشابوری مهاجر
تفاوت اساسی ایران با ینگه ی , از زبان یک نیشابوری مهاجر

شرط پیشرفت! دانش و پشتکار همسفر شدن با یک بانو برای من ایرانی رویایی بود! در دنیای امروز خروج از کشور و سکونت و تحصیل در یک کشور خارجی برای بسیاری از جوانان یک آرزو شده است . بیشتر افرادی که سرزمین خود را ترک می کنند اغلب با یک هدف سختی های سفر را […]

شرط پیشرفت! دانش و پشتکار

همسفر شدن با یک بانو برای من ایرانی رویایی بود!

در دنیای امروز خروج از کشور و سکونت و تحصیل در یک کشور خارجی برای بسیاری از جوانان یک آرزو شده است . بیشتر افرادی که سرزمین خود را ترک می کنند اغلب با یک هدف سختی های سفر را تحمل می کنند – داشتن زندگی بهتر-  .

براساس آمار منتشر شده در سال 2013 حدود یک میلیون و 60 هزار نفر ایرانی از کشور خارج شده اند که به ترتیب وارد کشورهای امریکا، کانادا، انگلیس، آلمان، سوئد، استرالیا و ترکیه شده اند .متاسفانه پدیده ی مهاجرت که در این سالها افزایش محسوسی پیدا کرده است و اکثرا نیروی جوان و متخصص جامعه را در بر می گیرد زنگ خطری است برای كشور که اگر مسئولان هر چه زودتر راه حلی برای آن پیدا نکنند جامعه دچار کمبود نیروی انسانی خواهد شد واین مساله کشور ما را دچار خسران زیادی خواهدکرد. در باره ي اين مساله گفتگوی کوتاهی با ازيكي همشهریان مهاجر داشته ایم که تقدیم شما عزیزان می شود.

پرویز و متولد سال 1348 نیشابور هستم . در خانواده ای پر جمعیت با یازده نفر عضو و در کوچه ی بانک سپه به دنیا آمده ا م .دوران دبستان را در مدرسه ی فضل بن شاذان به اتمام رساندم . مدیرو معاون  مدرسه در آن زمان  آقایان مشتاق و عسلی بودند . دوره ی تحصیلی راهنمایی را هم در مدرسه ی نظام الملک طی کردم .از خاطرات آن دوره که بیا د دارم این است که مدیر مدرسه جناب شوروی بود و برخی از دبیران آقایان : تمییزی – کمال پور – استیلایی – بیدختی – و….. خانم ها : ایزد خواه و کنگیا بودند .

در سال 1361 هم زمان با ساخت هنرستان شریعتی وارد هنرستان شدم البته قول ساختمان جدید را به ما داده بودند که این کار عملی نشد و ما در هنرستان قدیمی شهر که در خیابان سی متری بود تحصیل را به پایان بردیم، در پایان تحصيلات ما هنرستان شريعتي افتتاح شد . پس از گرفتن دیپلم برق مدتي در يك كارگاه بخاري سازي به كار مشغول شدم وسال 1366 راهی خدمت سربازی شدم. چون زمان جنگ بود تا لحظه ی آخر مشخص نبود که جزو نیروهای چه ارگاني هستیم . تنها پس از سوار شدن به اتوبوس و  بین راه بود كه به ما گفته شد سهمیه ی سپاه هستیم . ابتدا ما را به تهران و شیراز، پس از آن به اهواز منتقل کردند.  پس از طی یک دوری  45 روزه آموزشی ما را به منطقه ی جنگی فاو فرستادند و درمنطقه ي جنگي   شلمچه مستقر شديم و من تا آخر خدمتم دراين  منطقه بودم .خاطره ای که از آن دوران به یاد دارم این است که در اواخر جنگ و در پاتکی که عراق به نيروهاي ما زد . مجبور به عقب نشینی شدیم و با سرعت زیاد با لند کروزی که در اختیار داشتیم به سوی شرق کارون جا بجا شديم وچون زير بمباران دشمن بوديم هرکس را که می توانستیم در حال حرکت باخودمي برديم و هر کس که جا مي ماند واويلابود.  دیدن آن حالت جنگی و زیر بمباران بودن هیچ گاه از یادم نمی رود .

پس از پایان خدمت سربازی من در اولین فرصت برای گرفتن پاسپورت اقدام کردم. قبل از آن هم مدتها بود که درذهنم  هوای رفتن به خارج جولان مي داد .مخصوصا كه آشنايي هم در كشور كانادا داشتيم . لذا بار  سفررا  بستم و از ایران خارج شدم .

قبل از آن هم به سفارت رومانی مراجعه و تقاضای ویزا کرده بودم. لذا  با گرفتن ویزای یک ماهه عازم شهر بخارست شدم . سفر من با اتوبوس و در نخستین گام پس از خروج از ایران با ورود به شهر استانبول آغاز شد .در ابتداي ورود به تركيه احساس عجیبی داشتم انگار كه به تمام خواسته هايم رسيده ام .

پس از یک هفته اقامت در ترکیه عازم بخارست شدم. همسفر من يك  یک دختر خانم رومانيايي بود که من با دانستن کمي زبان انگلیسی با اوارتباط برقرار كردم واين براي من كه تازه از فضای ایران خارج شده بودم  خیلی جالب و رویایی مي آمد . در کشور رومانی با اجاره ي یک اتاق از ایرانی ها که شبی یک دلار بود یک ماه را سپری کردم . وكم كم  مشکل اقامت من آغاز شد.  مدت شش ماه در رومانی با ترس واضطراب  زندگی کردم و سپس خودم را  به مجارستان و اتریش رساندم . در این کشورها بصورت پناهنده و با دريافت  خورد و خوراک و جا برای خواب و حقوق بخور و نمیر زندگی می کردم . بالاخره با هزار مشکل خودم را به كشور آلمان رساندم و آنجا با كمك يك ايراني در خانه اش  ساکن شدم . پس از این که کمی خودم را پیدا کردم راهی هلند شده و در آنجا حدود هشت ماه اقامت کردم. مشکل اصلی من در آن دوران گرفتن ویزای کانادا بود که به دلایلی موفق نمی شدم، با هر بدبختی بود خودم را به انگلستان رساندم و بادريافت  پاسپورت اسپانیایی؟؟؟؟؟؟ توانستم پس از چند سال در بدری خودم را به کشور کانادا برسانم .

بس از رسیدن به کانادا پنجاه در صد مشکلات من به پایان رسید و با گرفتن پذیرش از یکی از دانشگاه ها توسط یکی از آشنایان و طی دوره ی زبان انگلیسی توانستم وارد دانشگاه شده و در طول مدت پنج سال مدرک مهندسی در یکی از رشته های مرتبط با کامپیوتر را كسب كنم .لازم به ذکر است که در آنجا هم با کار در رستوران و … پول شهریه ی دانشگاه را پرداخت می کردم . ضمنا در دوران دانشجويي ازدواج هم کردم و صاحب دو فرزند هم شدم . هم اکنون هم  كه حدود بيست سال از آن زمان مي كذرد و وارد بازار کار شده ام  از خودم مي پرسم آيارفتن به كانادا  ارزش تحمل اين همه مشكلات را داشت ؟ اما  جوابي براي آن ندارم .

تنها تفاوت اساسی که بین جامعه ی ما و آنجا وجود دارد این است که روابط خویشاوندی و دوستی درآنجا بسیار ضعیف است و از این نظر کشور ما بسیار غنی است . از طرف دیگر خوبی آنجا این است که شما از هر ملیت و نژادی ومذهبي که باشید اگر دانش و پشتکار داشته باشی به درجات بالا ی مديريتي مي رسید و هیچ تبعیضی براي انسان ها  وجود ندارد توصيه من به جوانان اين است  كه اكر دانش وپشتكارلازم را داشته باشند. فرقي نمي كند كه دركجاي جهان زندگي كنند از نظر من  رمز موفقيت وزندگي بهتر دانش وپشتكار است والسلام .