بامداد ماندگار
بامداد ماندگار

محمدطاهر گاراژيان مي خواهم براي بامداد بنويسم .از مدايح بي صله اش ،از هواي تازه ي شعرش ،از دشنه درديس تا آيدا و عزيمت نا گزيري که در روزهاي مرداد روي داد. آنگاه که باغ آ ينه در توازي تصاوير جاودانه شد. اينک انبوه انديشه هاي بامداد چونان آوار،که نه ،به سان باران ما را […]

محمدطاهر گاراژيان

791143_LTVBtTwdمي خواهم براي بامداد بنويسم .از مدايح بي صله اش ،از هواي تازه ي شعرش ،از دشنه درديس تا آيدا و عزيمت نا گزيري که در روزهاي مرداد روي داد. آنگاه که باغ آ ينه در توازي تصاوير جاودانه شد.

اينک انبوه انديشه هاي بامداد چونان آوار،که نه ،به سان باران ما را درخود مي گيرد .

راستي هر سخني جز سروده هاي بامداد براي بزرگ داشت او کتمان بامداد است و نهفتن آذرخش ،بايسته تر آن که از سرود هاي سپيد خودش به ياران هنر و انديشه پيش کش کنم .زيرا که سخن اودر خاک و آب انديشه ريشه داشت ،ودر هواي شعر معاصر برگ و برش شکفت ومحکم و تنومند ايستاد .در سترگ بودن اين بيخ، بسنده همين که همراهان و ناهمرهان داشت سخت بشکوه وسخت به جد. دراز نگويم، برخوان شعر او بنشينيم:

1- کاشفان فروتن شوکران

از مرگ …

هرگز از مرگ نهراسيده ام

اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.

هراس من باري  همه از مردن در سرزميني است

که مزد گورکن

از آزادي آدمي

افزون تر باشد

جستن

يافتن

و آنگاه

به اختيار برگزيدن

و از خويشتن خويش

با روئي پي افکندن …

اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

نازلي سخن نگفت

(احمد شاملو)

2- مرگ نازلي

نازلي سخن نگفت

نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير

دست از گمان بدار!

با مرگ نحس پنجه ميفکن!

بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار…

نازلي سخن نگفت،

سر افراز

دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

***

نازلي ! سخن بگو!

مرغ سکوت، جوجه مرگي فجيع را

در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت

چو خورشيد

از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

***

نازلي سخن نگفت

نازلي ستاره بود:

يک دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت

نازلي سخن نگفت

نازلي بنفشه بود:

گل داد و

مژده داد: زمستان شکست!

و

رفت…                               (احمد شاملو)