کلبه کتاب
کلبه کتاب

کلبه کتاب مهدی کاکلی درود! به کلبه کتاب خوش آمديد. راستش اين هفته کمي سرم شلوغ بود و فرصت نشد درست و حسابي از اوضاع و احوال بازار کتاب خبر بگيرم و ببينم اوضاع چگونه است و تازه هاي نشر کدامند و کدام کتاب تازه توانسته کتاب فروشي ها را بترکاند! اين روزها هم که […]

کلبه کتاب

مهدی کاکلی

درود! به کلبه کتاب خوش آمديد. راستش اين هفته کمي سرم شلوغ بود و فرصت نشد درست و حسابي از اوضاع و احوال بازار کتاب خبر بگيرم و ببينم اوضاع چگونه است و تازه هاي نشر کدامند و کدام کتاب تازه توانسته کتاب فروشي ها را بترکاند! اين روزها هم که همکاران ما در کلبه کليدر حسابي سرشان شلوغ است و مدام ملت را راهنمايي مي کنند که کتاب هاي کمک درسي را از کجا تهيه کنند. با اين که با يک فلِش بزرگ سعي کرده ايم مشتريان را متوجه کنيم که درسي و کمک درسي نداريم اما باز هم اثر ندارد و تقريبا از هر پنج نفري که تشريف مي آورند چهارتايشان دنبال گاج و کاج و غيره هستند. بگذريم… . اين هفته يادداشتي را که مدتي پيش آماده کرده بودم براي نشريه مي فرستم. اين نوشته درباره ي جناب اکبرخان اکسير است و شعرهايش.

اکسير اکبر

اکبر اکسير با شعرهايي به نام «فرانو» شناخته مي شود. دفترهاي شعري که به ترتيب عبارتند از: «بفرماييد بنشينيد صندلي عزيز»، «زنبورهاي عسل ديابت گرفته اند»، «پسته لال سکوت دندان شکن است»، «ملخ هاي حاصل خيز»، «مالاريا»  و «ماکوتااوناشيم». اکسير شعرهاي طنز خوبي دارد. نمونه هايي از آن ها را در پايان همين نوشته مي آورم. اما نخست مي خواهم کمي به او گير بدهم! پيش از هر چيز اين که ايشان بخواهد با اصرار ثابت کند شعرهاي ايشان «فرانو» است به دلم نمي چسبد! او در پايان کتاب «بفرماييد بنشينيد صندلي عزيز» ده، دوازده صفحه در اين مورد قلم فرسايي مي کند و يک بيانيه ي 20 ماده اي هم در باب ويژگي هاي شعر فرانو صادر مي کند. نمي دانم چه اصراري است که نامي را به شعرهايت بچسباني و بعد آن ها را در ويژگي هاي خاصي محدود کني و بين اين شعر و آن شعر خط و مرز بکشي که اين فرانو است و آن فراکهنه! ديگر اين که اکبر اکسير مي توانست از چاپ برخي شعرهايش چشم بپوشد و کتاب هاي غربال شده تري را راهي بازار کند. مثلا آوردن نام کتاب هاي «عبدالحسين زرين کوب» در شعري به همين نام از کتاب «پسته لال…» گمان نکنم چندان فرانو باشد:

«با کاروان حله به سيستان مي رفت/ در جاده باستاني پاريز-کرمان/ گرفتار اشعار شد/ و با جلد زرکوب/ پله پله تا ملاقات خدا رفت/ مولوي جلال الدين/ در مجلس ختم شاعران/ به احترام وي/ دو قرن سکوت اعلام کرد!»

و وقتي ماجرا بي نمک تر مي شود که در چند صفحه بعد، همين شيوه درباره ي «جلال آل احمد» هم تکرار مي شود: «نه قمارباز بود نه بيگانه/ سوءتفاهم او را کرگدن کرد/ مدير مدرسه اي مدام در ديد و بازديد/ مي گويند تا روزي که در خدمت روشنفکران بود/ -پيرمرد چشم ما بود-/ از روزي که از غربزدگي و خيانت روشنفکران گفت/ در يک ارزيابي شتابزده/ خسي در ميقات شد!/ اين است رنجي که مي بريم»

در کتاب «بفرماييد بنشينيد…» خواندن سه گانه اي به نام تريلوژي خيار را به خودتان واگذار مي کنم که اصلا در قد و قواره ي شعرهاي خوب اکسير نيست.

از طرفي، در برخي شعرهاي اين شاعر طنزپرداز، برخي بازي هاي کلامي آمده است که در حد يک کاريکلماتور مي تواند جالب باشد ولي در دل يک شعر لطف چنداني ندارد. مثلا: «ديروز بچه ها شيشه را شکستند/ امروز «شيشه» بچه ها را مي شکند» که در شعر «کله پاچه» از کتاب «ملخ هاي حاصلخيز» آمده است. و يا در همين کتاب در شعر «لويي جرگه»: «عبداله عبداله کنار کشيد/ حامد کرزاي رد شد!» و باز در همين کتاب در شعري با نام «نتيجه» که شايد در روزنامه ديواري هاي مدرسه اي جالب باشد و نه در شعري با نام فرانو: «پدرم مرا به مدرسه برد/ تا درس بخوانم و آدم بشوم/ معلم ها/ آن قدر گوشم را کشيدند/ که خرگوش شدم!»

و در کتاب «پسته لال…» شعري با نام «بازگشت به خويش»: «دو پا داشتم/ دو پا هم قرض کردم/ تا از دست گاوها فرار کنم/ غافل از اين که/ خود چهار پا شده بودم!»

اکبر اکسير در برخي شعرهايش خواسته است در نقش يک منتقد اجتماعي ظاهر شود ولي اين انتقادهاي او بسيار سطحي و از طنز گل آقايي فراتر نرفته است. مثلا ايشان در «ملخ هاي حاصلخيز» شعري دارد به نام «قيچي ها» که اشاره به سانسور دارد: «قيچي سلماني/ قيچي خياطي/ قيچي چمن زني/ قيچي ورق بر/ قيچي جراحي/ قيچي پشم زني/ قيچي باغباني/ و يک قيچي هم داريم/ که نامش را قيچي کردم!» و يا در شعر «چک کارمندي» در «بفرماييد بنشينيد…» اگر مي خواهد نسبت به اوضاع بد اقتصادي انتقاد کند بيشتر حواسش به بازي با کلمات است تا يک نقد درست و حسابي:

«بنا به عادت ماهانه/ قسط ها را داديم/ گفتيم- خنديديم/ يک لحظه واقعا پدر مهربان شديم/ بعد نشستيم چهار نفري/ زير سايه ي يک برج/ اقساط برج نيامده را/ دانه/ دانه/ چک کرديم!»

خب فکر کنم بس است! قرار بود چندتايي شعر خوب هم در پايان بياورم. تقديم به شما:

پارادکس: «در کاسه ي کنار تخت/ دندان مصنوعي پدر خنده مي کند/ غير از پدر، تمام اهل خانه مي گريند…/ -دکتر! يعني پدر…؟!/ -با اجازه ي بزرگ ترها… بعله!!»

جايزه: «اولين شعرم که چاپ شد/ پدر يک دوچرخه آورد/ دومين شعرم که چاپ شد/ پليس… پدر را برد/ ويتوريو دسيکا/ دوچرخه را!»

لوح فشرده: «شعر خواندم نشنيديد/ کتاب زدم نخريديد/ فرستادم نخوانديد/ براي مصاحبه هم که نيامديد/ پس مادر…ها/ اينجا، سر مزارم چه مي کنيد؟!»

کانسر: «مادر شعر بود/ دير کرد/ از اتاق عمل که برگشت/ پستان حذف شد/ از شيمي درماني که آمد، موي سر/ جراح معتقد بود/ در ادبيات ما/ زلف و پستان واژه هاي ممنوعه است/ مادر واقعا شعر بود…»

نقد فني: «پستچي پاکتي آورد/ محتوي کتاب شعر/ پشت پاکت/ مهر مستطيل آبي رنگي/ کتاب شعر را نقد کرده بود:/ بنا به اظهار فرستنده/ فاقد شيء قيمتي است!»

 

 

6 (2)