ملانصرالدين را كه ميشناسيد؟ لابد ميگوييد: البته كه ميشناسيم. اصلاً كسي هست كه ملاّ را نشناسد؟ و حتماً داستانهاي زيادي هم دربارهي اين آقا شنيده يا خوانده ايد. لابد خواهيد گفت: البته كه خوانده يا شنيده ايم. و لابد قصّهي «لحاف ملاّنصرالدين» را هم به ياد داريد. اگر هم نشنيده يا نخوانده يا يادتان […]
ملانصرالدين را كه ميشناسيد؟ لابد ميگوييد: البته كه ميشناسيم. اصلاً كسي هست كه ملاّ را نشناسد؟ و حتماً داستانهاي زيادي هم دربارهي اين آقا شنيده يا خوانده ايد. لابد خواهيد گفت: البته كه خوانده يا شنيده ايم. و لابد قصّهي «لحاف ملاّنصرالدين» را هم به ياد داريد. اگر هم نشنيده يا نخوانده يا يادتان نمانده، خوب حواستان را جمع و چشم و گوشتان را باز كنيد تا خدمت تان عرض كنم.
جانم برايتان بگويد: يك شب تابستان كه آسمان هر چه گرما داشت، بيدريغ نثار اهل زمين كرده بود و مردم براي استراحت به پشت بامها پناه برده بودند تا مگر در فضاي باز و آزادِ پشت بام خنكيِ هوا كمي حالشان را جا بياورد و مزاجشان را سرد و مرطوب نمايد، ملاّ و عيالش هم بنا به عادت هميشه و البته دور از چشم اغيار رخت خواب خودشان را برداشتند و به بام خانه صعود كردند. امّا هنوز چشمشان گرم نشده بود كه سر و صدايي از توي كوچه شنيدند.
عيال ملاّ كه مثل خيلي از خانمها كمي حالا تو بگو كنجكاو تشريف داشت، ملاّ را صدا زد و گفت: نصري! نصري! [آخر عيال ملاّ كمي امروزي بود و ملاّ نصرالدين را «نصري» صدا ميزد.] ملاّ كه چهارچشمي به آسمان زل زده بود و لابد داشت با ستارهها دردِ دل ميكرد و از گراني ارزاق عمومي و نميدانم حقوق كم گروههاي آسيب پذير با آنها گفتوگو و به قول امروزيها رايزني ميكرد و بهاتفاق براي حلّ اين مشكل دنبال راه حل ميگشتند، چرتش پاره شد و گفت: هان! چي شده؟ حقوقمان را زياد كردهن؟ يارانهها را ريختهن؟
عيال ملاّ توي حرفش پريد كه: برو بابا خدا پدرت را بيامرزه. حقوقي چي؟ كاري چي؟ پاشو ببين توي كوچه چه خبره؟ اين سر و صداها چيه راه انداختهن؟ ملاّ كه هنوز گيج خواب بود گفت: كدام سر و صداها؟
ملاباجي [يعني همان عيال ملاّي خودمان] گفت: بابا سر و صداي مردم را ميگويم. نميدانم همسايهها دعواشان شده. پاشو خدا را خوش نمياد، ببين اگه اين طوره برو آشتيشان بده.
ملاّ كه ديد عيال دست بردار نيست. بلند شد و چون حال لباس پوشيدن نداشت و از طرفي نميتوانست همان طور لخت و عور پيش مردم ظاهر شود [آخر آن وقتها مردم مثل حالا متمدّن نشده بودند كه …] لحاف را كشيد روي سرش و از خانه زد بيرون، ديد بــــعــــله، چند نفر افتادهاند به جان همديگر و حالا نزن، كي بزن.
ملاّ كه اصلاً آدم صلح طلبي بود، رفت جلو تا به هر نحوي شده آشتيشان بدهد امّا نميدانم چه طور شد كه هر دو گروه ريختن سرِ ملاّ و لحاف را از سرش كشيدند و دِ برو كه رفتي، و پا به فرار گذاشتند. و امّا بشنويد از ملاّ كه هر چه دويد به گَرد پاي آنها نرسيد و خلاصه دست از پا درازتر به خانه برگشت.
وقتي ملاّ خسته و كوفته به خانه آمد، عيالش پرسيد: چي شد؟ دعوا سرِ چي بود؟
ملاّ نفس نفس زنان گفت: هيچي بابا، دعوا سرِ لحاف ملاّ بود، لحاف رو كه گرفتند و بردند، دعوا هم تمام شد.
از شما چه پنهان، وقتي خوب دقّت ميكني، ميبيني در خيلي از امور و اتفاقهايي هم كه ميافتد، در واقع دعوا سرِ همان لحاف ملاّست؛ وقتي هم كه لحاف را ميگيرند و ميبرند، همه ي جار و جنجال ها تمام ميشود و همه به خير و خوشي سرِ كارهايشان برميگردند. از جملهي اين ماجراها، همين داستان استيضاح شهردار شهرمان نيشابور و زير سؤال بردن عملكرد ايشان و دست آخر وادار كردنش به كناره گيري و … است كه شما خودتان بهتر از من ميدانيد.
خُب در همين ماجرا هم ظاهراً همهي مسئله اين بوده كه به هر قيمتي شده، اعضاي محترم شوراي شهر يكي از خودشان را روي كار بياورند تا منافع شخصي يا جناحي آقايان و شايد هم خانمها حفظ شود؛ حالا به سرِ مردم و شهر هر چه ميآيد، بيايد؛ آنها كه مسئول نيستند و شكر خدا كسي هم نيست كه از آنان بازخواست كند. نهايت ش هم كارد كه به استخوان رسيد، با يك عذرخواهي خشك و خالي سر و ته اش را هم ميآورند و قضيه به خير و خوشي فيصله پيدا ميكند.
بنابراين، اهالي صبورِ آرام شهرِ نيشابور! هيچ نگران نباشند- كه البته نيستند- و خيالشان راحت باشد كه آقايان [و البته كمي هم خانمها] بيدار اند و محكم سر جاي خود نشسته اند و به فكر بنده و ايشان هستند و براي سعادت دنيا و آخرت مان نقشه ميكشند و برنامه ريزي ميكنند و نميگذارند ذرّهاي آسايش مان به هم بخورد و خدا نكرده خواب زده شويم. پس از اين داستان نتيجه ميگيريم كه لازم است همواره دعاگوي شان باشيم كه هستيم!!
نوشته شده توسط : م.پورابراهیم