طبیعت در سرخپوست
طبیعت در سرخپوست

حجت حسن ناظر سرخپوست رشته و سیمی از «تار زندگی» است. چونان خدا باوران به روح جهان عشق ورز است و نه از آن ها خود را مالک خداوند می دانند. شفقت او همچون شفقت خورشید از آن همه است. به سان عقاب بر فراز و به گونه ی بوفالو بر زمین خدا خود را […]

mahfeladabi.com914حجت حسن ناظر

سرخپوست رشته و سیمی از «تار زندگی» است. چونان خدا باوران به روح جهان عشق ورز است و نه از آن ها خود را مالک خداوند می دانند. شفقت او همچون شفقت خورشید از آن همه است. به سان عقاب بر فراز و به گونه ی بوفالو بر زمین خدا خود را قسمت و بخشی از طبیعت می انگارد. اسب را برادر خود می شناسد و گل های عطرآگین را خواهر خویش.

مانیفست و بینش سرخپوست نسبت به هستی این است:

برای درمان هر بیماری گیاهی است و هر فردی بر روی زمین ماموریتی دارد

در یگانگی با طبیعت سرود خود را می سراید و خود را خوشایند بالداران می شناسد. به جای جستجوی ثروت در تکاپوی صلح است و عشق و متکی بر خویش، شبیه هیچ کس نمی خواهد باشد، طعم خود را دارد و رنگ روح خویش را. قبل از سخن گفتن فکر می کند هر چند به ضرورت سخن می راند. شکرگزاری، پرهیز، نیایش، خویشتن داری، سختی دادن به خود، تمرین تمکین در برابر کائنات، تحت اختیار در آوردن احساسات جسمانی و پرورش نفس از خصیصه های بارز سرخپوستان است.

هرگز به دایره کشمکش های حقیر آدم ها ورود نمی کند، هیچ گاهی از کسی خواهشی ندارد و اگر مجبور شود خود را شماتت می کند. زمین را مادر خود می شناسد و گاهی با باران می بارد و می گوید:

اگر زمین را آلوده کنید روزی در میان زباله هایش نابود خواهید شد

سروصدا، هیاهو و جنجال های شهرها گوش ها را می آزارد، انگار انسان نتواند آوای دلتنگی مرغ شب و نجوای غوک ها را در آبگیرها به شبانگاهان بشنود دیگر از زندگی چه باقی می ماند، سرخپوست بوی باد را می فهمد که رقصان بر سطح برکه می خرامد، خلوت رمزآذین جنگل ها را دوست دارد و چشم اندازهای تپه های مخملین سرسبز را، با طلوع خورشید طلوع می کند و شباهنگام در کنار آتش آرامش شب را به تجربه می نشیند، با موسیقی رازآمیز هستی کوک و همراه است، زادبومش را هرگز از یاد نمی برد، وفادار است به شمیم شمشادها، سایه ی سپیدارها، ریزش رودها، قامت قله ها، سکوت سرزمین، زمزمه های زلال و زاینده رودها. روح اجداد و نیاکانش را در خروش خنیاگرانه ی رودخانه ها خرامان می یابد، چشم های عقاب وارش همیشه ناظر مناظر و مظاهر بکر و ناب طبیعت است، غمگین و خشمگین نمی شود، به درستی دریافته است جهان کوتاه و گذران را باید آرام گذرانید و باید شهد زنبور عسل بود نه زهر مار کویر، سرودخوان سرایشگر سکوت سخنگوست. آنقدر سبک گامسپار می شود که با نسیم یگانه شده و گاهی بر شانه های نسیم می نشیند. در طبیعت این نمایشگاه و گالری تمام نشدنی جهان اثری یگانه می نماید، خوش تراش و چشم نواز، از مرگ همراهانش افسرده نشده و تقدیر را پذیرشگر است، آنقدر با طبیعت مانوس شده که گویی عقابی ساکن صخره ای است یا گویی گوزنی با شاخ های بشکوه و تاجوارش که بر دشت سنگین، مطمئن و با صلابت به پیش می راند.

سرخپوست شاعریست که هرگز شعری نسرود اما آخرین سخن شاعرانه اش این است:

بیشه زارها کجایند؟

نابود شده اند.

عقاب ها کو؟

رفته اند.

این است پایان زندگی و آغاز وحشیگری