در نیمروز پاییزی؛ از بیکاری حوصله ام سر رفته بود، بیرون منتظر شدم. خانواده ای به نظر عزادار دسته جمعی به مطب پزشک آمده و همگی با چشمانی نگران، منتظر بودند. پس از ده دقیقه مردی از اتاق بیرون آمد، بانویی جوان که به نظر همسرش بود، بسرعت به سمت وی دوید، درآغوشش گرفت و […]
در نیمروز پاییزی؛ از بیکاری حوصله ام سر رفته بود، بیرون منتظر شدم. خانواده ای به نظر عزادار دسته جمعی به مطب پزشک آمده و همگی با چشمانی نگران، منتظر بودند. پس از ده دقیقه مردی از اتاق بیرون آمد، بانویی جوان که به نظر همسرش بود، بسرعت به سمت وی دوید، درآغوشش گرفت و در حالی که اشک میریخت، گفت: اگر بلایی به سرت می آمد باید چکار می کردم؟ مرد پاسخ داد: اینطور که گریه می کنی، دنیا روی سرم آوار می شود؛ تا ماه دیگر خوب می شوم!
عواطف انسان ها موضوع عجیبی است، اگر آشکار شود تمامی چشم ها بر روی آن زوم می شوند و با آشکار نشدنش برچسب سرد و بی احساس بودن بر چهار ستون وجودمان زده می شود! . تمام افراد حاضر، یه آنها چشم دوخته بودند و من نیز در تعجب از حرکتی که تابحال در جمع عمومی ندیده بودم.کسی از عواطف پنهان آدمی چیزی نمی داند. تنها خودش، همدمش، و کوه یخی زیگموند فروید (عصبشناس اتریشی و بنیانگذار دانش روانکاوی).
احساسات پنهان آدمها همچون دریایی هستند که در زیر سطح آرام آب، موجهای طوفانی و ناشناختهای در حرکتاند. این احساسات، گاه در دل میجوشند و خود را در قالب غم، اضطراب یا شوق و عشق نشان میدهند، اما بسیاری از اوقات در لایههای تاریک ذهن، مخفی میمانند. آدمی با لبخندهای گاهی مصنوعی و کلمات سنجیده، تلاش میکند تا این احساسات را پنهان کند. همانگونه که نسیم خنک شب، بوی ناگفتهها را به مشام میآورد، این احساسات نیز در سکوت به نجوا درمیآیند و قصههایی از عاشقانهها، غمها، آرزوهای تحققنیافته، داستانی سرشار از حسرت، جنگ و جدل با خود و گاه توفانی در دل را روایت میکنند.
هر انسان، شاعری است که واژههای دلش در فصلی نانوشته، انتظار می کشند تا با کلمات عشق و درد سرود زندگی را سربکشند. در میانه این رقص کائنات و در آغوش این احساسات مرکب، انسان گاه به تماشا مینشیند و گاه به شعار میپردازد و در پی امنیت و عشق و آرامش . هر واژهای که جان میگیرد، به مثابه پلی میشود که ما را به گذشته و آینده میبرد، و در این میان، دوستیها و دشمنیها، آرزوها و ناامیدیها، همچون ستارههای دوردست در آسمانی پر از سوال، جلوهگر میشوند.
و اما نظریه کوه یخی زیگموند فروید، با زبانی نمادین و مبتنی بر تصویر، دنیای درونی انسان را به عرصهای رازآلود مبدل میسازد. این نظریه مانند شعری است که در آن هر کلمه تعداد بیشماری داستان را در دل خویش نهان دارد، قسمت کوچک و نمایان شدهی این کوه، معادل آگاهی و تجربیات ملموس ماست؛ همانطور که قله کوه در برابر چشمانداز آبی رنگ دریا قرار دارد. اما کارناوال عظیم این وجود انسانی، در زیر آب، مخفی است؛ جایی که زخمهای ناشی از شکستها و دلتنگیها، در سکوت به انتظار زمان مینشیند.
این تصویر، از یک سو حضور واقعی احساسات را به ما یادآور میشود و از سوی دیگر، به ما هشدار میدهد که تا زمانی که این لایههای پنهانی را نکاویم، هرگز به درک راستین از خود و دیگران نخواهیم رسید. مانع از این درک درست، ترسها و اصطلاحات بینوا هستند که در دل احساسات و خاطرات سرکوب شدهمان روزگار میگذرانند. خودآگاه ما، تنها لایهای نازک از سازهای عظیم است که در زیرش، منظرهای بیپایان از تصورات، احساسات و بزرگترین آرزوهای بشری پنهان است. به این ترتیب، نظریه کوه یخی به مثابه چراغی در تاریکیهای وجود ما میتابد؛ چارچوبی که به ما اجازه میدهد تا در دل اندوه خود، جستجو کنیم و زیبایی نهفته در سواحل پنهانی روان را بیابیم. این نظریه، نهتنها راهی برای نفوذ به خود و شناخت عمیقتر ما از دیگران میسازد، بلکه ما را به یادآوری این نکته فرامیخواند که در این دنیای پر از پیچیدگی، همواره باید به عمق و تاریکی نیز نگاهی بیفکنیم، چرا که حقیقت زندگی در این تنوع و تضاد نهفته است و هر چه بیشتر عمق این حقیقت را جستوجو کنیم، به درک و آگاهی بیشتری از خود و دیگران دست خواهیم یافت.
در نهایت، انعکاس این کوه یخی در آینهی زندگی ما، ممکن است به ما گوشزد کند که در قلب هر انسان، کوهی از رویاها و آرزوها وجود دارد که اغلب اوقات در کمین نشسته و صداهای ناآشنا ولی شگفتیآور خود را در دل سکوت پنهان میکنند. این سیلابهای مخفی میتوانند ما را به پرواز کشانده و ما را در دنیایی از احساسات رها کنند که در آن حقیقت بشری، با تمام احساسات و جستجوهایش، هویدا میگردد. زندگی، به راستی، مشحون از این اعماق پنهانی است، و آگاهی از آن تنها از خلال تجربیات و شناختهای عمیقتر ممکن می شود. بنابراین، در میان این نبردهای درونی و توفانهای عاطفی، شاید ما تنها مسافران این راه پرپیچ و خم باشیم که با جرات تمام به جستجوی حقیقت وجود و عشق خفته در دل این چالشها میپردازیم؛ و چه زیباست در آخرِ این سفر، با دلی پر از احساس و نوری که از دل تاریکی حاصل آمده، سر برمیافرازیم و به دنیای بیپایان احساسات و زیباییهای زندگی خوشامد میگوییم. نتیجهاش چیزی نیست جز زندگی که در آغوش عواطف پنهان و بر افزودههای پنهانش به شگفتی و توفیق دست مییابیم.
- نویسنده : آسیه امینی
- منبع خبر : خیامنامه