شوريدگان گرسنه در نيشابور
شوريدگان گرسنه در نيشابور

محمد اکبري کارشناس ارشد ادبيات فارسي از جايي که بيان آشکار و پرده دري عطار ، دردسري براي او ايجاد مي کرد؛ گاه سخنان خود را از زبان شوريدگان و ديوانگاني مي گفت ، تا کسي نتواند به او انگشت اتهام بزند. آن کساني که به زبان صوفيانه عطار آشنايي داشتند، به عمق مسائل پي […]

محمد اکبري

کارشناس ارشد ادبيات فارسي

10از جايي که بيان آشکار و پرده دري عطار ، دردسري براي او ايجاد مي کرد؛ گاه سخنان خود را از زبان شوريدگان و ديوانگاني مي گفت ، تا کسي نتواند به او انگشت اتهام بزند. آن کساني که به زبان صوفيانه عطار آشنايي داشتند، به عمق مسائل پي مي بردند؛ در حالي که حاکمان وقت و مدعيان دروغين که يا از ميان مردم بودند و يا مانند بي خردان؛ فقط ظاهر داستان را متوجه مي شدند. از جمله دو حکايت در مصيبت نامه خود از زبان اين ديوانگان فرزانه و يا همان عقلاي مجانين آورده که «يکي از شوريده اي پرسيد اگر اسم اعظم خدا را مي داني بگو؟ شوريده گفت: اسم اعظم خدا «نان» است. آن شخص گفت: حيا نداري که اسم اعظم خداوند را نان مي داني؟

مرد گفتش احمقي و بي قرار

کي بُوَد نام مِهين ، نان ، شرم دار

(مصيبت نامه عطار)

آن شوريده پاسخ داد: هنگام قحطي در نيشابور بودم و چهل شبانه روز گرسنگي کشيدم در اين مدت نه صداي اذاني و بانگ نماز بر مي خاست و نه درِ مسجدي باز بود. آنچه سر زبان مردم بود «نان» بود. آن موقع فهميدم که اسم اعظم خداوند، نان است.

گر چه عطار در پايان اين حکايت از مخاطبان خود مي خواهد که در مقابل موهبت هاي الهي، شکرگزار باشند.

از پي نــان نيستت چــون ســگ قرار

حق چو رزقت داد و کارت کرد راست

حق چــو رزقت مي دهــد، تو حق گــزار

تو بخور وز کس مپــرس اين از کجاست؟

(همان)

و در حکايتي ديگر» ديوانه اي را مي آورد که از مال دنيا چيزي نداردو گرسنه روانه ي نيشابورمي شود. در صحرا گاوان زيادي مي بيند. مي پرسد که اين گاوان از کيست؟ گفتند: از عميد نيشابور است. آن ديوانه به راه افتاد تا به دشتي پر از اسب رسيد. چون از صاحب آن اسبان پرسيد، گفتند که آنها از عميد شهر است.

پس از آن دشتي پر از گوسفند مي بيند و باز به او گفتند که اينها هم از عميد شهر ماست. وقتي به دروازه ي شهر مي رسد، غلامان زيباروي مي بيند و مي گويند اينها هم از عميد نيشابور است. درون شهر کاخي عظيم با سرهنگان زياد و گروهي از مردم را مي بيند که باز مي گويند، قصر عميد شهر است و چگونه تو اينها را نمي داني؟ آن ديوانه در خشم آمد و کلاهي کهنه و پاره که داشت، از سرش درآورد و رو به آسمان کردو گفت: اين دستار کهنه مرا هم به عميدت بده.

چون همه چيزي عميدت را سزاست

در سرم اين ژنده گر نَبوَد رواست

(همان)

عطار در ضمن اين داستان ها بي محابا سخن خود را بيان مي کند و پس از آن دعوي سروري و خواجگيِ حکّام را دعوي پوچ و حتي ننگ آور مي خواند. برتري جويي از راه جمع آوري مال و ثروت از نگاه عطار بي ارزش و بي اعتبار است. او در اينگونه حکايات حتي خداوند را هم مورد خطاب خود قرار مي دهد. تقسيم ناعادلانه ي ثروت داستان تلخي است که ديوانه ي عطار را وادار مي سازد اينگونه، گرفتاري خود را با خداوند در ميان گذارد.