مجيد نصرآبادي سرسپردگي روان آدمي به دستورات عقل يا عشق، يکي از تراژديهاي کهن تاريخ بشري است. بشر تا به امروز داستانهاي بسياري از تضادهاي ميان سرسپردگي روان آدمي، در ميانهي عقل و عشق شنيده است. روايتهايي که گاه جنبه رمانتيک و گاه تراژيک داشته است، اما از آن ميان شنيدن داستانهايي که از وجههاي […]
مجيد نصرآبادي
سرسپردگي روان آدمي به دستورات عقل يا عشق، يکي از تراژديهاي کهن تاريخ بشري است. بشر تا به امروز داستانهاي بسياري از تضادهاي ميان سرسپردگي روان آدمي، در ميانهي عقل و عشق شنيده است. روايتهايي که گاه جنبه رمانتيک و گاه تراژيک داشته است، اما از آن ميان شنيدن داستانهايي که از وجههاي کمديک برخوردار باشند، کمتر به گوشمان رسيده است. البته اگر اين داستانها مربوط به فلاسفه و نويسندگان مشهور باشد، شنيدنيتر است. آگاهي نسبت به جنسيت، يکي از ابتداييترين ادراکات انساني نسبت به خود ميباشد. جنسيت و تمايزجنسي ميان ابناء بشر، در طول حيات بشر، انساني را وادار به جهتگيري کرده است، که پيشتر با عنوان «سياست تمايز جنسيتي» از آن ياد کردهام.در اينجا چند داستان عاشقانه از فلاسفه را ذکر خواهم کرد که نمونهاي از همين تضادهاي سرسپردگي ميان عقل و عشق است. اولين داستان مربوط به ويرژيل شاعر رومي است؛ او که خالق کتب، «انئيد» و «روز و کارها» ميباشد و يکي از معروفترين حماسهسراهاي باستاني روم است؛ اثر «انئيد» او همتاي «ايلياد» هومر شناخته شده است. در شبي از شبهاي جواني که وقت و نيرويي داشت، براي ديدار با معشوقش به نزد وي ميشتابد. اما براي فرار از طعنه مردم و درجريان قرار نگرفتن خانواده معشوقهاش، تصميم ميگيرد که دزدانه از راه پنچره وارد اتاق معشوقهاش شود. معشوقهي بينوا بيخبر از همه جا در اتاقش که طبقه دوم منزل بود، خوابيده و ويرژيل قصهي ما پس از آن که همهي اهل خانه خوابيدند، از پنجره سمت چپي اتاق معشوقهاش سبدي را با طناب آويزان ميکند تا خود را بالا بکشاند؛ اما از بد حادثه، سبد و طناب در ميانهي راه گير ميکنند و ويرژيل بينوا در ميانهي زمين و آسمان، معلق ميماند. صبح روز بعد که اهالي شهر، چشم از خواب ميگشايند، شاعر معروف کشورشان را آويزان در ميانهي زمين و آسمان، درون سبدي ميبينند که قصد تعرض به حريم خصوصي بانويي محترم را داشته است.اما داستان دوم مربوط به عاقله مردي است که در سراسر دورانهاي تاريخي از او با عنوان پدر منطق و خرد ياد کردهاند:«ارسطو»
ارسطو پس از مرگ همسرش به نام «پوتياس» يا «پيثياس» pythias که از او فرزندي دختر نيز داشت به دربار فيليپ مقدوني کشانده ميشود و سعي در تربيت اسکندر ميکند. ارسطو همسر اولش را بسيار دوست ميداشت اما اجل اين فرصت را به او نداد تا ببينيد، ارسطو چگونه عاشقانه تا پايان عمر، بجز او به زن ديگري فکر نميکند. ارسطو پس از رفتن به دربار فيليپ و دمخور شدن با اسکندر، گويي که طبيعت فيلسوف مابانهاش را به دليل مجاورت با سلاطين، به فراموشي سپرد. هرچند که آموزشهاي ارسطو پيرامون تربيت اسکندر، خيلي جواب نداد و اين بزرگ مرد کوچک، آموزههاي ارسطو را عملي نکرد، اما گويي طبيعت اسکندر بر روي ارسطو تاثير گذاشت. اسکندر کمي هوسباز بود و معشوقههاي بسياري داشت و به آنان نرد عشق ميباخت، ارسطو به عنوان مربياش موظف بود که به او گوشزد کند که در اين راه، تمام توان جسمياش را صرف نکند. اسکندر معشوقهاي داشت به نام «فيليس» يا «هرپوليس» Phyllis که بسيار او را دوست ميداشت و ارسطو از اين که ميديد اسکندر در سر کلاس درسش حاضر نميشود و مدام با فيليس بهسر ميبرد، بسيار ناراحت بود. ارسطو به کرات به اسکندر توصيه ميکرد که دست از اين معشوقهبازي بردار و در زندگي منشي اخلاقي را پيش بگير، اما گويي که حرف به گوش اسکندر نميرفت، که نميرفت. پس ارسطو صلاح کار را در اين ديد که با خود فيليس صحبت کند. به محض اين که روزي از روزها به ديدار فيليس رفت تا به او نصايحي اخلاقي بدهد، از دست قضا در دام عشقي گرفتار شد که تا او را به رسوايي نکشاند، دست از سرش برنداشت. ارسطو در ان جلسه فيليس را نصيحت کرد، چرا که در همين دوران از زندگي ارسطو است که بنيانهاي کتاب «اخلاق»ش را پيريخت و گويي که فيليس اين ماجرا را به اسکندر نيز گزارش داد. اما پس از آن ارسطو، بارها و بارها به ديدار فيليس شتافت و ديگر اين خود او بود که در کلاس درس حاضر نميشد و اسکندر بيچاره نيز از تعليم و تربيت بدور ماند. اما پس از مدتي استاد مسلم عقلگرايي ما در دام عشق فيليس گرفتار شد و فيليس که موعظههاي ارسطو را از ياد نبرده بود، به او گفته بود که بايد همانند گاوان و خران باربردار، دورتادور باغ او را بگرداند، تا بعد تصميمش را براي رابطه بگيرد.
ارسطو فيلسوف يوناني و مربي اسکندر کبير، اين اجازه را به خودش ميداد که به عنوان يک درس اخلاقي، فريبندگي فيليس، سوگلي اسکندر را مورد تحقير قرار دهد اما بالاخره تسليم فريبندگيهاي آن زن شد و عشوهگريهاي عاشقانهي او را دستکم شمرد. اسکندر، فيليس را به اين امر تشويق کرد تا شاهد خريت ارسطو باشد، و ارسطو توضيح داد که اگر او در اين سن توانسته به اين راحتي فريب چنين زني را بخورد، پس طبيعتاً براي مردان جوان اين عشوهگريها ميتواند عواقب خطرناکتري دربرداشته باشد.
خب آنچه که در تصاوير موجود آمده است، دال بر آن است که ارسطو، سواري درست و حسابي به فيليس داده است و حتي، در بعضي از اين تصاوير، نيز اسکندر شاهد ماجراست.
علاوه بر تصاويري که حاکي از ارسطوسواري است، منبع آبي نيز پيدا شده که بر روي آن تصاوير ارسطوسواري نقش بسته است. منبع، ظرف آبي است که ازآن براي ريختن آب و شستن دستها در هنگام مراسم مذهبي و غيرمذهبي در کليسا مورد استفاده قرار ميگرفت. کشيشها پيش از غذا خوردن و در مراسم عشاي رباني در مراسم خصوصي با اهلالبيتشان از اين منبع آب استفاده ميکردند. اين موضوع قبيح حاکي از آن بود که اين منبع آب بايد براي يک محيط خصوصي ساخته شده باشد، براي جاهايي که ميخواستند از ميهمانان خصوصيتر پذيرايي کنند.
البته اين داستان در کتب تاريخ فلسفهي ما نيامده است. کاپلستون و ويل دورانت و ديويد راس – شارح ارسطو- به اين داستان اشارهاي نکردهاند و تنها به همين نکته اکتفا کردهاند که پس از مرگ همسر اول ارسطو، فيليس به عنوان دومين همسر او شناخته ميشود و گويا کتاب «اخلاق» ارسطو که به نيکوماخوس نيز مشهور است ، بايد توسط همين فرزندش که از فيليس ميباشد، گردآوري شده باشد.
اما اين داستان در اواخر قرون وسطي از شهرت بسياري برخوردار بوده است، چرا تعداد تمثالها و نقاشيها بسياري از آن دوره بر جاي مانده است. البته دليل اين رويکرد هم واضح است . اواخر قرون وسطي دورهاي است که آباء کليسايي به مدد شارحان مسلمان ارسطويي (همانند، ابن رشد) سعي بليغ در تئوريزه کردن متون مقدس خود داشتند و بنيان تئولوژيهاي اسکولاستيک در همين دوره توسط توماس آکويناس و پيتر آبلار ريخته شد. کتابهاي الاهيات آکويناس و «آري و خير» آبلار، شاهدي بر اين مدعاست. پس اين دوره اوج تکتازي ارسطو در ميان مدرسان اسکولاستيک است و از طرفي پايان دوره قرون وسطي و آغاز عصر رنسانس است. رنسانسي که در آن عشق همپاي خرد به پيش ميرود و حتي براي پترارک، گامي پيشتر از عقل الهي است. منظومه ي آفريقاي پترارک را منتقدين « منظومه اومانيسم» نام دادند و خود در اثر « به ياد ماندنيها « از اين كه توانسته احيا كننده دوران باستان باشد ، احساس غرور مي كند و مي نويسد : « من بر مرزهاي دو ملت قرار گرفتهام و برآن چه جاري است و آنچه پيش از اين جريان داشته است ، نظارت ميكنم ؛ ميخواهم اين داوري را كه از پدران خود به ارث نبردهام ،به نسل هاي كه پس از من ميآيند انتقال دهم ». اين گفته سخني است به يادماندني كه آغاز دوره رنسانس را نويد ميدهد . پترارك شور و هيجان زميني عشق را در « لائورا «، زن محبوبش ميديد كه راهبر او در سرودن بسياري از منظومههايش بود و ميگويد : « عشق از آرامش و لذت جسماني آدميان زاده شد ».پس عقل الهي ارسطو در اين دوران از رونق ميافتد و عشق زميني پتراک رونق ميگيرد و همين امر دست مايهاي ميشود براي منتقدين تئولوژي که منطق ارسطويي را مايه تمسخر قرار دهند و هوي و هوس زميني را غالب بر عقل ارسطويي بدانند و در همين دوره خاص تاريخي است که بوکاچيو و پترارک و دانته و سروانتس رشد ميکنند.