وقتي آدم حسابمان نمي کنند(طنز)
وقتي آدم حسابمان نمي کنند(طنز)

وقتي آدم حسابمان نمي کنند مثلا قرار بود در ستون آزاد مطالب با چاشني طنز همراه باشند اما اوضاع و احوالمان به گونه اي است که طنزمان نمي آيد ديگر! اين هم نوشته اي که يک دوست فرهنگي براي اين ستون فرستاده اند. من ديگر حرفي ندارم: درد دل يک فرهنگي «چندي پيش مهمان يکي […]

وقتي آدم حسابمان نمي کنند

مثلا قرار بود در ستون آزاد مطالب با چاشني طنز همراه باشند اما اوضاع و احوالمان به گونه اي است که طنزمان نمي آيد ديگر! اين هم نوشته اي که يک دوست فرهنگي براي اين ستون فرستاده اند. من ديگر حرفي ندارم:

درد دل يک فرهنگي

«چندي پيش مهمان يکي از اقوام تازه به فاميل اضافه شده در مشهد بوديم. کارمند شرکت برق است. صحبت از بيمه و خدمات درماني و اين ها شد. گفت: «ما هر ساله برنامه ي چکاپ رايگان و اجباري داريم. هرکارمند، يک پرونده ي سلامت دارد و نتايج آزمايش هاي هر سال، توسط يک پزشک با سال هاي قبل مقايسه شده و در صورت نياز، به پزشک متخصص ارجاع داده مي شود.» خدا را شکر کردم که بعدش بحث عوض شد و ايشان از وضع خدمات رساني سلامت ما توسط اداره محترم آموزش و پرورش نپرسيد. والا آبرويم رفته بود! اصولا اوضاع آموزش و پرورش آن قدر آشفته است که الان فقط دارند روي مديران مدارس فشار مي آورند که ما بودجه ي سرانه نداريم و خودتان بايد هزينه هاي مدرسه را جور کنيد. همين چند روز پيش هم که حتما شنيديد مدير کل آموزش و پرورش خراسان رضوي از مدارس بدون پول صحبت کرد! البته منظورشان اين بود که مديران، پول جذب کنند. حالا چگونه اش را بايد از خودشان بپرسيد. در اين شرايط، پرداختن به وضع جسمي معلمي که به کلاس مي رود و تامين بودجه اي براي اين امر، بحث زايدي است. همين که آدم حسابمان کنند کافي است! براي بيمه اي که قرار بود طلايي باشد اما حلبي هم نيست کلي منت روي سرمان گذاشتند. اول سال هم که براي بيمه ي حوادث از هر معلم مبلغ ده هزار تومان مي گيرند. يعني آموزش و پرورش حتي حاضر نيست هزينه ي بيمه ي حوادث را هم براي يک کارمندش بپردازد.

اين نگاه مصرفي به آموزش و پرورش که فقط دارد بودجه را مي بلعد و هيچ بازدهي ندارد بدجوري دارد فراگير مي شود. در همين نشريه برخي ها از اين که معلمان براي تعطيلات تابستاني هم حقوق مي گيرند شاکي بودند. متاسفانه حقوق ناچيزي که به قشر فرهنگي داده مي شود پرستيژ اجتماعي آنان را هم پايين آورده. اين حرف را يکي از دانش آموزانم زد که آه از نهادم بلند کرد! گفت که چرا کارمندان بانک همه کت و شلوار يک رنگ و مرتب مي پوشند اما معلمان نه! حالا اميدوارم آقاي قوامي نژاد الان دستور صادر نکنند در کارگاه خياطي شان از سال آينده براي معلمان هم لباس فرم بدوزند! حقيقت اين است که خود معلماني هم که چندين شغل دارند و حقوق کارمندي شان به نيمه ي برج هم نمي رسد حال و حوصله اي براي رسيدن به سر و وضع شان ندارند. تا همين چند سال پيش (و حتي هنوز هم در برخي مدارس)، پول قند و چاي را از خود معلم مي گرفتند. نه فروشگاه و نه تعاوني مسکن فرهنگيان هم، هيچ کدام آش دهان سوزي نيستند. يک فرهنگي اگر ارث و ميراثي به او نرسد در خوش بينانه ترين حالت در دوران بازنشستگي اش مي تواند قسط هاي خانه و اتومبيل اش را به پايان برساند. آن هم اگر زندگي را سخت بگيرد و خداي نخواسته هر پنج سال يک بار هوس سفر خارجي نکند. با اين اوضاع و احوال نابسامان تنها دل خوشي ما معلمان همين است که توي فک و فاميل براي آن هايي که ضمانت وام شان را کرده ايم تا وقتي قسط هايشان تمام نشده عزت و احترامي داريم! باز هم خدا را شکر که بانک ها براي فيش حقوقي ما ارزش قائل مي شوند.»

پايان يک خانواده

مطلب بالا را فرستادم براي نشريه و قرار نبود خودم چيزي بنويسم. هنوز نشريه زير چاپ نرفته بود که خبر تاسف انگيز قتل زن و شوهر فرهنگي همشهري مان و فرزندانشان را شنيدم. خبري که واقعا تلخ و تکان دهنده بود. تا لحظه اي که اين مطلب را مي نويسم هنوز معلوم نيست ماجرا چه بوده و چرا چنين فاجعه اي رخ داده است. چه پدر، عامل قتل بوده و بعد خودکشي کرده و چه پاي قاتلي ديگر در ميان باشد در هر دو حالت، تلخ و هول انگيز است. متلاشي شدن يک خانواده آن هم با پدر و مادري که هر دو معلم بوده اند. در خيالم به سرآغاز شکل گرفتن يک خانواده مي انديشم. نگاه هاي زير چشمي دختر و پسر جوان را مي بينم و تپش قلب هايشان را مي شنوم.

لحظه ي بله گفتن عروس خانم، لحظه ي شادي پدر و مادر عروس و داماد، آغاز يک زندگي مشترک با هزار اميد و آرزو، لحظه ي تولد اولين فرزند، هيجان وصف ناشدني پدر، نخستين واژه هايي که طفل کوچک بر زبان مي آورد، تولد دومين فرزند، شادي اين که جنس شان جور شده و يک دختر و يک پسر دارند، لذت تماشاي بزرگ شدن آن ها، شوق نخستين روز به مدرسه فرستادنشان، کانون گرم خانواده و… ناگهان همه چيز در روزي خبيث و لعنت شده به پايان مي رسد.

يک خانواده به کلي نيست و نابود مي شوند. چهار جسد در کف خانه ولو مي شوند. خط پايان براي چهار زندگي فرا مي رسد. شهري در شوک فرو مي رود.

*هفته ي گذشته تلويزيون ايران باز هم بارها و بارها تظاهرات اعتراضي سياه پوستان آمريکا را پخش کرد، از سرقت هاي خشن در لندن گزارش نشان داد و قتل يک خانواده در استراليا را در صدر اخبار نشاند. ماجراي غم انگيز نيشابور اما در اين رسانه جايي ندارد. اينجا همه چيز سپيد و زيباست.آيا کسي به دنبال يافتن ريشه هاي چنين فاجعه اي خواهد رفت؟ آيا در آموزش و پرورش ما اصولا چيزي به نام بررسي مشکلات روحي و رواني دانش آموزان و معلمان وجود دارد؟ آيا در بودجه ي ساليانه ي کشورمان رقمي هم براي بهبود سلامتي روحي و رواني مردم در نظر گرفته شده است؟ آيا کسي به آمار بالاي افسردگي در ايران توجه مي کند؟ آيا اين پايان ماجراست؟