چون نیست؛ مقام ما در این دهر  مقیم ، پس بی می و معشوق خطایی است عظیم تاکی زقدیم و مُحدِث ، امیدم و بیم ؟  چون من رفتم جهان چه مُحدِث ، چه قدیم . از بَند رستگان در گریز  پیوسته ی  خود به پرتگاهی بلند، زیبا و دلهره آور رسیده بودند. خورشید از […]

چون نیست؛ مقام ما در این دهر  مقیم ، پس بی می و معشوق خطایی است عظیم

تاکی زقدیم و مُحدِث ، امیدم و بیم ؟  چون من رفتم جهان چه مُحدِث ، چه قدیم .

از بَند رستگان در گریز  پیوسته ی  خود به پرتگاهی بلند، زیبا و دلهره آور رسیده بودند. خورشید از کوه های دورتر سرک می کشید. رها شدگان آرام می رفتند و طلوع خورشید را نگاه می کردند. یکی ترسیده بود. دیگری محو و حیران شده بود. و شماری باهم، اشعار  کودکانه شان را با فریاد و همنوایی درفضا رها می کردند. چند تن از بَندیان فرصت کوتاه طلوع تا غروب را فقط سخن گفتند و اندوه خویش را بیان کردند. شماری از راهیان دره ی  مرگ در افسوس کوتاهی عمر، زندگی را کشتند و تمام طول سفر را گریستند. سیاه پوشیدند وسیاه زیستند تا سوگِ خاطراتِ  پیش از بودن و پس از نبودن خود را بسرایند.

راهنما فریاد زد: امکان بازگشت نیست. روندگان بهتر است آن چه را از زیبایی و شادی در می یابند میان یک دیگر تقسیم کنند تا تکثیر شود.  کسی از میان جمع خندید و گفت: اندوه از دست رفتن زمان و کوتاه بودن دیدار، زبان  ما را کند کرده است . این حیرت دردآلود ما را درغمی فرو برده که برای خودمان بماند، بهتر است .

چند لحظه سکوت حاکم بود. یکی ازروندگان سربلند کرد و گفت: من درمانده ام ما فدای زیبایی ها می شویم یا جهان زیبا می شود که ما دراندک فرصت حضورمان بربلندای خطرناک هستی شادمان وجاودانه شویم؟  آیا این گونه خواهد شد؟

پرسش بی پاسخ ماند ودیگری گفت: راستی ابتدا ما بودیم یا جهان ؟  پس از ما این مسیر زیبا زیر پای چه کسانی خواهد بود؟

راهنما گفت: زندگی همین سفرزیبا است.  گذرما ازمیدان زندگی از صبحی ناپایدار ونورافشان آغاز می شود و به غروبی  پا به راه وگریزان ودل فریب می انجامد تنها همین را می دانم .

از بند رها شده ای فریاد زد: بنگر! ببین! باش!  و در فاصله ی این طلوع وغروب عاشق باش تا معشوق شوی بخواه تا بخواهندت .  کسی به زمزمه خواند:

«عاشق شو اَرنه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی»

درپرتگاه، در گذرگاهِ بندیان، برای دمی وحشت به بند کشیده شد. روندگان به شتاب می گذشتند. شهر، تاریک و روشن می شد. کوهستان، نگهبان شهرشده بود . یکی ازبندیان گفت: درزنجیره ی تغییرات و درچرخه ی دگرگونی ها یک دم روزگار با ما ساز نیست.

راهنما گفت: این که هستی و با هم بندان همراهی می کنی و فرصت هم نوایی داری چیزی است که شاید به زودی درحسرت آن باشی. این لحظه را دریاب واین باده را در جام هستی ات بریز، این هستی، مستی افزاست.

یکی از بندیان پرسید: این عبور ما یا مستی افزاست یا اندوه زا یا وحشت آفرین و شک برانگیز؟

راهنما گفت:  این بودن ما مثل شراب ، مثل بارقه ی لبخند، مانند اضطراب ، سرمایه مستیِ ماست.این بودن ، گاه سرمایه ی اندوه وحشت زدگان است و گاه  دست مایه ی دانش فروشان .

رونده پرسید: حاصل خود ما چیست؟

راهنما گفت : یک جرعه از شراب لذت آفرین صبح در گذر گاه تند زمان تا غروبی ناگزیر.

« صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیش تر، که عالم فانی شود خراب  ما را زجام باده ی گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد  گر برگ عیش می طلبی، ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم  با ما به جام باده ی صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستی ست حافظا  بر خیز و عزم جزم به کار صواب کن »