به اهتمام حمید خادمی و خوشنویسی کتاب استاد محمد سادات شرفی «اگر مرغ هوایی ، این قفس چیست؟» حجت حسن ناظر “آنچه می گویم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست “ “گرد عطار گشت مولانا شربت از دست شمس نوشش بود” ( شیخ محمد شبستری ) بالا نشین سکوهای بلند نمای شعور […]
به اهتمام حمید خادمی و خوشنویسی کتاب استاد محمد سادات شرفی
«اگر مرغ هوایی ، این قفس چیست؟»
حجت حسن ناظر
“آنچه می گویم به قدر فهم توست مردم اندر حسرت فهم درست “
“گرد عطار گشت مولانا شربت از دست شمس نوشش بود” ( شیخ محمد شبستری )
بالا نشین سکوهای بلند نمای شعور دلخوشانه ، کرسی گزین خطابه ریز حجره های تکرار آذین ، غروب کرده ی روزمرگی های بی تپش ،تشنه ی بلخ بی پیر در آستانه ی پیری ، پیر جویان ، وصل خواهان، جدا فتاده از اصل ، جوشان خاموش ، پرنده ی بال بسته ، پران قفس نشسته ، آب حیات خواه گرفتار ظلمات .
و ناگاهان یک نگاه ، یک دیدار ، چلچله ای نغمه ریز و نواگر سکوت سنگین چله ای را شکست ، انجماد عصر ترک برداشت، وارسته ی از فریب رسته ، محمد بیقرار بلخ، لبریزی تبریزی شد ، با نگاهی رسول وارانه، آیه آسا و صاعقه وش ، آتشی در خرمن اندیشه فتاد ، شمیم شمس از ره رسید و از آن دم جلال الدین بر قانون خویش خوش نفس کشید و جوشش خون را از شعر رنگی دیگر گونه زد و طلوع طلایی ( تولدی دیگر ) دروازه گشود با وا فریادی چندان مهیب که گویی آدم بر ” سراندیب ” هبوط کرد ، رعدآسا و دریا شگافانه ، فریاد بیزاری از خفقان بودن در سرابستان سختگیری ، تعصب، تکرار و عدمستان بی خویشی ، با ظهور شمس تبریز، طلوع شمس بلخ آغازید خاموش هزار آوا آواهای فلک سیر خود را آوا داد، سقف های کوتاه ناباوری فرو ریخت ، دیوارهای نا آگاهی شگافی برداشت و کهکشان مکتوب مثنوی نگاشته شد و قصه گوی غربت انسان مترنم شد و تنگنای غریزه به گستره ی عشق مبدل گردید و صدای تصادم امواج وجود بر دیواره ی زمان به گوش رسید و غلطیدن پیاپی و دمادم کلمات صخره سان آغازید ، کوه موج هایی یکی پس از دیگری و هر کلام خود پیمبر معنایی و نی ی رها از نیستان معنا، سرایشگر درد اشتیاق ، پیر پالوده و پاک نهاد خراسان بزرگ ، آن “خط سوم ” ، اورنده ی ” تحفه های آن جهانی ” و هدیه آور ” فیه ما فیه “ (در آنست آنچه در آن هست) ، در همان حال که تمامی سلول هایش پی در پی و بی درنگ حق حق می گفت و تاملاتش در چشمه ساران ایمان تن شسته بود به قله رسید اما در قله ننشست ، پیام آور آشتی ، شادی ، صلح و بشر دوستی ، مینا گر مصلحت نیندیش ، تنها از یار گفت ، با یار زیست و به یار پیوست ، هرگز حذف بنده ای را نخواست ، طالب حیرانی خلقان نشد ، باری بر شانه های خسته و ناتوان جهان نگذاشت و یادمانی شد بر رواق بلند یادها برای همه ی دوران ها و کوچید و به گفته ی فخر الدین عراقی : ( غریب آمده ای که غریب رفت).
“هر آن چیزی که می گویی که آنی به بالاتر نگر بالای آنی “