فروغ خراشادی سینمای جنگ و اگر بهتر بگوییم، سینمای ضد جنگ، فیلم های درخشان کم ندارد؛ فیلم هایی که قهرمان آن، به هیات یک اسطوره بالا می رود ، اما از چهره ی غیر انسانی کشتار نمی کاهد. در این سینما اگر چه قهرمان در برابر ضد قهرمان فیلم ، حس همذات پنداری یا همزاد […]

فروغ خراشادی

سینمای جنگ و اگر بهتر بگوییم، سینمای ضد جنگ، فیلم های درخشان کم ندارد؛ فیلم هایی که قهرمان آن، به هیات یک اسطوره بالا می رود ، اما از چهره ی غیر انسانی کشتار نمی کاهد. در این سینما اگر چه قهرمان در برابر ضد قهرمان فیلم ، حس همذات پنداری یا همزاد انگاری بیننده را همراه دارد، اما مخاطب در نهایت و در اعماق جانش می داند در هر دو سوی خط آتش، و پشت این میدان خونین، زنان چشم به راه همسرانشان ایستاده اند؛ کودکان هم در انتظار پدر، برادر و …

زنانی هم دوشادوش و گاه پیشاپیش مردان، برای زندگی مبارزه می کنند.

اگر چه ژانر این فیلم ها جنگی ست، اما جان‌مایه و پی رنگ، معمولا عشق است؛ فیلم هایی چون کازابلانکا، کوهستان سرد و … را پیش از این در همین ستون معرفی کرده ایم و حالا می خواهیم از تک تیرانداز روس، واسیلی زایتسف، و حریف سرسخت آلمانی اش بگوییم؛ گویی فراداستان این درام نفس‌گیر، بالاتر از جنگ دوم جهانی که حالا به پشت دروازه های استالینگراد رسیده است، جدال میان مهاجم و مدافع است؛ جدالی شخصی و برای حفظ نام، نه دوری از ننگ سپردن خانه به دشمن! صحنه ای از فیلم “سرگرد کونیگ” با بازی به یادماندنی “اد  هریس” خود بر این واقعیت صحه می گذارد که این خاک، سرزمینی ست که به دست آن ها مورد هجوم واقع شده است اما هدف او از پا انداختن تک تیزانداز روس است.

واسیلی قهرمانی ست که حالا نه تنها در منطقه بلکه در تمام جبهه های علیه نازی ها به چهره ی مقاومت تبدیل شده؛ “جود لا” با صورت آرام و حق به جانب، در عنفوان جوانی وقتی به نقش واسیلی در می آید، آن قدر بازی باورپذیری ارائه می دهد که برای مخاطب چاره ای جز همدلی و همراهی نمی گذارد حتی وقتی رقابت او و هم سنگرش، سروان دانیلف، بر سر عشق “ناتاشا” با بازی “ریچل وایس” پیش می آید، حتی وقتی دانیلف ناامید، خود را سیبل می کند تا قهرمان جنگ را نجات دهد، مخاطب ته دلش می گوید: چه خوب! هنوز واسیلی زنده است…

این فیلم در سال 2001 بر اساس داستانی واقعی با نویسندگی و کارگردانی ژان ژاک آنو با همکاری 4 کشور امریکا، انگلیس، آلمان و ایرلند ساخته شد؛ اگر چه لوکیشن محدود فیلم، فضای خرابه های جنگ و سنگرهای زیرزمینی مرطوب و یخ زده ست و به شیوه ی سینمای مخاطب پسند، خالی بندی هایی دارد و گه گاه برای قهرمانش تخم مرغ شانسی هایی رو می کند، اما در مجموع فیلم جذاب و تاثیرگذاری ست؛ داستان پرکشش، بازی های تاثیرگذار و ظرافت های کارگردانی و نکته های فیلمنامه، آن را به اثری جذاب بدل کرده است.

فیلم توانسته با استفاده از کاراکترها، که در میانشان کودکان هم نقش دارند، نامبارکی جنگ را به هر بهانه ای، به تصویر بکشد؛ در سکانس هایی شاهد هستیم پسرک خبرچین، با چه دلهره ای با کونیگ گفتگو می کند و چگونه جانش را در نهایت، بر سر حفظ جان واسیلی زایستف، تاخت می زند. شاید جنازه ی آویخته شده ی یک کودک، پرچمی برافراشته در رستاخیز باشد، شاید برای شماری نماد جان بر کفی باشد، شاید هم حقانیت کسانی را به تصویرکشد که از دروازه های شهر حتی با جان کودکانشان دفاع می کنند، اما آن جنازه ی آویزان، در نهایت یک کودک است و فراسوی قیل و قال جنگ، بالاترین حقی که دارد، حق حیات وامنیت است.

اما نقش زنان در این فیلم، چه در قالب مادری که همه چیز حتی فرزندانش را تقدیم می کند، چه در لباس پرستاران بیمارستان های صحرایی و چه در نقش یک همرزم، انگیزاننده است؛ نقش های کوتاه اما چالشی، به روزنه‌ای می ماند که از یک جانب بر زندگی همراهانش نور می تاباند و از جانبی دیگر دید دشمن را تار می کند؛ دقت کنید به صحنه ای از فیلم که ناتاشا خود را به واسیلی می رساند و با بازتاباندن نور، دید دشمن را محدود و واسیلی را از مهلکه می رهاند.

این فیلم بارها از شبکه های مختلف سیما پخش شده؛ تنها تفاوتش نسبت به نسخه ی اکران شده در دنیا، مدت زمان آن است که به واسطه ی سانسور، تقریبا یک ششم کوتاه تر شده است.

اگر این اثر را تماشا کرده اید یا قصد دیدن آن را دارید، نقطه نظرات خود را با ما در میان بگذارید.