فروغ خراشادیدر این عصر پاییزی، سرما خودی نشان داده است؛ لباس کافی پوشیده ام و با خیال راحت در ایستگاه اتوبوس ایستاده ام. خانمی که سخت صورت ش را در چادر پیچیده از راه می رسد و می پرسد: خیلی وقته منتظری؟ می گویم که 5 دقیقه ای می شود. دوباره می پرسد: هوا سرده […]
فروغ خراشادی
در این عصر پاییزی، سرما خودی نشان داده است؛ لباس کافی پوشیده ام و با خیال راحت در ایستگاه اتوبوس ایستاده ام. خانمی که سخت صورت ش را در چادر پیچیده از راه می رسد و می پرسد: خیلی وقته منتظری؟ می گویم که 5 دقیقه ای می شود. دوباره می پرسد: هوا سرده یا من خیلی سرمایی ام؟ می گویم: هوا حسابی سرد شده! می گوید: با خودم فکر کردم شاید زیادی پیر شدم! و ادامه می دهد: الان آموزش و پرورش جلسه داریم؛ وگرنه تو این سرما بیرون نمی زدم. می گویم: چه جالب! حدس می زدم فرهنگی باشید! با گفتن این جمله گویا سال هاست مرا می شناسد؛ سر سخن را باز می کند. کاشف به عمل می آید 17 سال پیش همکار والدین م بوده است؛ حتی اسم کوچک م را به خاطردارد و با لبخندی می گوید: آخرهم نام دخترم هستی! به شیوه ی مرسوم، دوباره احوال پرسی می کنیم؛ این بار با آب و تاب بیشتر!
اتوبوس از راه می رسد. سوار می شویم و بازدرباره ی خاطرات گذشته و شرایط امروزِ روزحرف می زنیم. ازاین که نامش را به خاطر نمی آورم، خجالت می کشم اما رویم نمی شود از خودش بپرسم. حواس م هست که سوتی ندهم و مشتم باز نشود؛ خیلی ضایع می شوم که بو ببرد فامیلی اش را نمی دانم؛ اما خب تقصیر من چیست؟ فقط یک بار همان چند سال پیش دیده بودمش و تا الان طبیعی است که دیگر نشناسم ش. با این همه، وقتی صورتش را باز کرد، چهره اش را به یاد آوردم. باری، به ایستگاه مقصد رسیده ام و باید پیاده شوم؛ می خواهم خداحافظی کنم که می گوید: بگو “میرشاهی” سلام رساند. تشکر می کنم و سریع پیاده می شوم؛ از این که در تمام این چند دقیقه می دانسته نامش را نمی دانم، خنده ام می گیرد. بیشتر به تلاش مذبوحانه ی خودم در پوشاندن فراموشی ام خنده ام گرفته است.
شب که می خواهم برگردم، اتوبوس شلوغ است. توی راهرو می ایستم. زوج جوانی کمی جلوتر نشسته اند. زن کودکی در آغوش دارد و به ایستگاه که می رسد، پیاده می شود. مرد جوان بلند می شود و از شیشه تا جایی که امکانش هست، رفتن شان را تماشا می کند. نیم رخش آثار جراحات فراوانی دارد. چهره ی زرد رنگش پر از جای بخیه هایی ست که به نظر تازه می رسد. یک دستش را به میله ی بالایی گرفته و دست دیگرش را توی بغلش نگه داشته است. نگاهش خالی ست؛ خالی از هر حسی، حتی اندوه! به قول بزرگی: «چشم هایش به لانه ی خالی سیمرغان ماننده است.» وقتی روی صندلی مشرف به این سو می نشیند، عمق فاجعه بیشتر نمایان می شود؛ گویی انگشتان یک دستش، به طرزی عجیب یک بند کمتر از دست دیگر دارند؛ دستانی که معلوم است از زیر تیغ جراحی درآمده اند و تا بخواهند دوباره کار کنند، زمان درازی باید سپری شود. نمی خواهم بیش از این نگاه ش کنم؛ تا همین قدر هم حریم خصوصی او را نقض کرده ام. اما از فکرش بیرون نمی آیم. صدای گریه ی کودکی از پشت سر، توجه مسافران را به خود جلب می کند. کودک کف اتوبوس نشسته و از مادرش چیزی می خواهد. فاصله زیاد است و نمی دانم موضوع چیست؟ اما مادر کوتاه نمی آید و بچه آن قدر جیغ می زند که به سرفه می افتد. دلم می خواهد زودتر پیاده شوم و هوایی بخورم. سه ایستگاه تا مقصدم مانده، اما فرار را بر قرار ترجیح می دهم. سوز پاییزی آرام و عمیق در جان م می نشیند…