مشاهدات يک منتقد از پديده ناهنجار زنان خياباني
مشاهدات يک منتقد از پديده ناهنجار زنان خياباني

مشاهدات يک منتقد از پديده ناهنجار زنان خياباني کدام نياز!! قسمت اول واقعا ديگر چه کسي نمي داند شايع ترين صحنه اي که مي توان اين روزها با آن در هر کوچه و خياباني، در هر شهري و در هر استاني در کشورمان برخورد کرد چيست؟ – پليس هايي که سر هر پيجي به کمين […]

مشاهدات يک منتقد از پديده ناهنجار زنان خياباني

کدام نياز!!

قسمت اول

واقعا ديگر چه کسي نمي داند شايع ترين صحنه اي که مي توان اين روزها با آن در هر کوچه و خياباني، در هر شهري و در هر استاني در کشورمان برخورد کرد چيست؟

– پليس هايي که سر هر پيجي به کمين نشسته، راه ها را بسته اند و جريمه مي نويسند؟ نه؛ شايع تر از آن.

– گداهاي متشخصي که گاه و بيگاه جلوت را مي گيرند و بواسطه آبرومندي و مشکلات شخصي «کمک» مي خواهند؟ نه؛ از آن هم شايع تر.

– پرايدهايي که مسافرکشي مي کنند؟ نه؛ حتي از آن هم شايع تر.

شايع تر از همه ي اينها چه چيزي مي تواند باشد؟

بله؛ کاملا درست حدس زديد؛ فقط و فقط يک چيز:

مونثي ( يا مونث هايي ) که – با آرايش براستي خارق العاده و اعجاب برانگيز صورت و لباس – کنار خيابان به انتظار ايستاده است و صف طويل اتومبيل ها که بوق زنان و به الحاح هرچه تمام تر، کنارش مي ايستند و با ناخرسندي و لعنت کنان بر اقبال ناميمون خود از جانب آن شخص شريف مي گذرند؛ و هر از گاهي مي تواني ببيني که مونث فوق الذکر از سر شفقت – و البته نزاکت – در آن بوقابوق دهشتناک و سرسام آور، با نيم نگاهي تفقدي به مدل بالاها! دارد. لازم به تذکار نيست که بر حسب يک قانون نامکتوب و عرفي، اين بازي نفس گير و سرگيجه آور معمولا خيلي هم به درازا نمي کشد و پس از ده يا نهايتا بيست دقيقه، آن رهگذر – يا بهتر است گفته شود مسافر محترم – ديگر کاهلي را بيش از آن جايز ندانسته و به مدلول گفته ي « اصرار که بيش از اين نمي شه!» بالاخره بخت خود را مي آزمايد و يکي را سرافراز و مشرف مي گرداند و الباقي سرخورده – يا لبخند بر لب از عجايب روزگار جديد! – مي روند تا شانس خود را چند ده متر جلوتر يا در کوچه يا خياباني پايين تر در معرض آزمون بگذارند.

همين چند شب پيشتر، با يکي از دوستان قديمي و موثق که سرد و گرم زمانه ي قهار را چشيده بود و با متانت کاملي که روزگار آموخته بودش – و مگر به ما به جبر و به اکراه نياموخته؟! – هر آنچه را مي ديد برمي تافت، سرخوشانه از خياباني در وسط همين شهر مي گذشتيم. هنگامه نه چنان بود که از آن به زودهنگام يا ديرهنگام تعبير شود؛ و البته خيابان ها هنوز مزدحم و پر رفت و آمد. خانمي چنان محترم! که همه کس طالب وصالش بود، با سر! و وضعي! نه چندان نامانوس – در اين روزها – که البته در افواه ما دوستداران، دانش آموختگان و محصلين فقه و حقوق، مي توان آن را به لباس شهرت مسمي کرد، همچون پليسي تيزبين در تقاطعي وهمناک و مشکوک به کمين ماشين هاي مدل بالا ايستاده بود؛ البته همان تقاطعي که بر حسب تصادف و اتفاق و حظ  وافر و متعالي، من و همراه شفيقم نيز چند متري دورتر در انتظار يک راننده تاکسي جوانمرد که ما را از آن سوز بي پير برهاند ايستاده بوده و چشم مي داشتيم. الباقي داستان البته گفتن ندارد، چه آن که حدس زدنش قطعا از آسان ترين معماهاست، لکن همين مقدار بايد خاطر نشان ساخت که پس از گذشت دقايقي از حضور پر فيض آن بانوي متشخص، ترافيکي عظيم! آن تقاطع و معبر عام را چنان در هم پيچيده و قفل کرده بود که براستي بيم آن مي رفت که تصادم هايي هولناک بوقوع بپيوندد، چه آنکه هنوز زانتيايي – با چند سرنشين عاليمقدار – از « مخ زني» فارغ نشده بود، پژويي سيه فام چنان بر بوق و ترمز مي کوبيد که گويي خطيرترين امور را پيش روي دارد و سپس خود به آزمايش آن چيزي مي پرداخت که نفر قبلي براستي در آن ناکام مانده بود. اين آزمون و خطا اين بار چندان استدام يافت که حتي راکب ميانسال موتور سيکلتي و چند نفر پياده ي خندان و شادان نيز – با مهر و عطوفت تام و تمام – از ايشان تقاضاي مصاحبت و همراهي داشتند و تقاضاي مهربانانه ي راکب موتور سيکلت چندان به درازا انجاميد و گفتگو چندان مطول و پرشور شد که الباقي مشتريان که در صف! بودند براستي به تنگ آمدند؛ و حتي مني که يک شاهد عيني ماجرا بيشتر نبودم – و نمي دانم و نمي توانم حدس بزنم که از سوز سرما! بود يا خشم زهرآگين که خويشتندارانه بر خود مي لرزيدم – و البته روزگار کج رفتار طي بسي مخمصه هاي طاقت سوز، درس هاي پربار صبوري و تحمل شدائد غريبم داده، نزديک بود کف نفس از کف داده و بر سر آن تقاضاکننده ي پر صبر موتورسوار فرياد بزنم: « مگر چه چيزت از همچو موجودي کمتر است که چونان به الحاح تقاضا مي کني و چندان به ناز پاسخ رد و « برو گم شو کثافت» مي شنوي؟ فقط به خاطر اين که با آن همه آرايش از تويي که داري جان مي کني، خوش آب و رنگ تر است؟ همان لوازم آرايشي که با پول امثال تو يا پدري نگون بخت تر از تو، خريده است. يا به خاطر آنچه که ندارد و تو داري؟ اصلا سر کدامين نيازت بايد به خواهش تقاضا کني و تحقير شوي و ضمنا آن نياز هم مرتفع نگردد؟ مگر نه آن که هر تقاضايي معلول يک نياز مبرم است؟

آخر تو اي تقاضاکننده ي محترم! مگر کدامين نيازت بي پاسخ مانده که اين چنين خودسرانه دست از تقاضاي واهي برنمي داري؟ شرايط به اين آساني براي ازدواج! وضعيت به اين خوبي عفاف دختران و اطمينان در امر همسريابي! اوضاع به اين خوبي اقتصادي! خوب برو سريعا ازدواج کن. مگر کاري از اين راحت تر هم در تمام دنيا هست؟! و اما اگر آن همه بي عرضه اي که از پس کار به اين سهولت هم برنمي آيي، لااقل برو ازدواج موقت کن! جامعه و عرف ما هم که اصلا با اين مساله مشکلي ندارد و تازه تشويقت هم مي کنند!! چه؟ عرضه ي اين را هم نداري؟ مي ترسي آبروريزي شود؟ پولش را هم نداري؟ خوب پس ديگر حقا برو بمير. چرا مزاحم دختري! به اين پاکدامني و عفت مي شوي؟ آخر از جان معصومش چه مي خواهي؟ مگر نمي داني و نمي تواني بفهمي تمام اين آرايش هاي غريب و اطوار محرک که دارد فقط به خاطر حس زيبايي دوستي و جمال پرستي است که در وجود شريفش است، و « قصدش فقط ادامه تحصيل و علم اندوزي ست و بس» و انصافا هيچ علاقه اي به جلب نگاه تو و خواهش هاي تو و امثال تو که از زيبايي هاي عالم بي خبر مانده ايد ندارد؟ آخر مگر نمي داني و نمي تواني بفهمي نسل تو محکوم است به ديدن و نياز داشتن و خواستن و نرسيدن؟ چرا اصرار بيهوده مي کني؟ اصلا تو چرا نياز داري؟ تو حق نداري نياز داشته باشي. مگر اين همه زيبايي که در خيابان ها هر روزه و هر روزه جلو چشمت مارش مطنطن مي روند، براي مرتفع کردن تمام نيازهايت – اعم از بدني و عاطفي – کافي نيست؟ نکند به جرم « ايجاد مزاحمت» هوس دستگير شدن به کله ات زده؟ مگر نمي داني تو فقط يک مزاحمي و آن دخترک بي نوا، آن وجود ذي جود را به زحمت انداخته اي و بر خلاف اميالش معذبش کرده اي و خودت سرخوشانه و ولنگارانه به دور از هرگونه غصه و اندوه  و مزاحمت روزگار مي گذراني؟ واقعا که چه ميزان نمک نشناسي…»

البته خوشبختانه من اين حرف ها را هرگز خطاب به آن موتور سوار زبان نياوردم و همه را در اندرونم گفتم والا ممکن بود کار به شرايط غيرقابل بازگشتي برسد…

ادامه دارد