خـلوت شــيخ
خـلوت شــيخ

محمد اکبري کارشناس ارشد ادبيات فارسي شهر چنان غارت شده بود که از آن جز بانگ سگ و خروس و زوزه ي گرگ و شغال هيچ صدايي شنيده نمي شد. آنها را هم کينه جويان وحشي خوي، از دم تيغ گذراندند. عطار پير ، که در کودکي از فاجعه غُزها جان سالم به در برده […]

محمد اکبري

کارشناس ارشد ادبيات فارسي

شهر چنان غارت شده بود که از آن جز بانگ سگ و خروس و زوزه ي گرگ و شغال هيچ صدايي شنيده نمي شد. آنها را هم کينه جويان وحشي خوي، از دم تيغ گذراندند. عطار پير ، که در کودکي از فاجعه غُزها جان سالم به در برده بود، در فاجعه ي مغول به سختي جان سپرد. از دارايي او جز ويرانه اي چيزي به جا نماند. اوقاتش که صرف مطالعه و تفکر و نظم شعر مي شد ، در حادثه اي چاره ناپذير به پايان رسيد.

آن چه از او به جا مانده بود، نوشته هايي که نسخه هايش مدت ها قبل از اين حادثه به شهرهاي اطراف رفته بود يا همراه معدودي گريختگان به خارج از شهر برده شده بود- يک نثر، يک ديوان شعر، و چند منظومه مثنوي که حاصل تمام يک عمر زهد، رياضت ، انديشه و يک عمر عشق روحاني بود.

بيشتر اين روزها را عطار در نوعي عُزلت سر کرد؛ گرچه گاهي در ميان خلق پيدا مي شد.

اينجا بايد پرسيد، عُزلت و گوشه گيري براي چه و از چه کساني؟

داروخانه اي که از پدر به جا مانده بود، و شهري که مسافران گونه گون با بيماري هاي شايع همراه بود، براي درمان آنها، گاه فرصت گوشه نشيني را از او مي گرفت. تهيه دارو ، رفت و آمد با اهل بازار ، گفت و شنود با دلالان و واردکنندگان داروهايي که از چين، هند، مصر،شام و عراق وارد مي شد، او را مُلزم به انجام اين امور مي کرد. از اين ها گذشته ، سرکشي از مزرعه اي که شيخ در خارج از شهر داشت و شايد بخشي از گياهان دارويي را در ضمن رفت و آمد ، از آن جا تهيه مي کرد. اين مزرعه اي بود که عطار از آن ، تعبير به «دِهِ ما»

مي کردو از طرز بيانش پيداست که بايد قسمتي از آن از تَرکه ي پدر و يا خويشان برايش به ارث رسيده باشد. با چنين احوال ،عطار نمي توانست با بسياري از طبقات عامه قطع ارتباط کند و طريقه ي عُزلت و انزواي روحاني خود را شامل تمام خلق نشابور سازد. به علاوه، مرد اهل شريعت و زُهد هم بود؛ رفت و آمد در مساجد و مجالس وعظ، حضور در تشييع جنازه ها براي او اجتناب ناپذير بود.

بدين گونه با تمام اين طبقات مراوده و معاشرت داشت و با اين حال عُزلت او هم عزلت واقعي بود.

طبقات مرفّه جامعه که غرق عيش و نوش خويش بودند؛ بازرگانان حريص منفعت جوي که جز در پي گِرد آوردن ثروت و تجمل نبودند؛ اُمَرا و وزراي ولايت که اشتغال به عمل سلطان، آنها را به شدت مغرور مقام و منصب خويش مي داشت؛ علماي صاحب مقام که کثرت مريدان، زندگي آنها را از تجمل و تفنّن احاطه کرده بود. فاسقان شهر، بدکاران، معامله گران و شرخران که زندگي دنيا پرستانه ، آنها را از توجه به عالم معنوي ، محروم مي ساخت؛ آميزش عطار با اين طبقات ممکن نبود و گوشه نشيني او از جمله ي قطع ارتباط با اين گونه انگل هاي شهر بود؛ گر چه از احوال آنها بي خبر نبود و از بيدادي ها و بي رسمي هاشان آگاه بود. در کوي و بازار به رفتار خشونت آميز مغولان برخورد مي کرد و از کساني که با آنها ارتباط داشت، در مورد جهالت و بيداد اين گروه ، قصه ها شنيده بود. حکايات آنها براي او مايه ي تاسّف ، عبرت و يا تمسخر بود؛ به همين سبب در خود نيازي به تجربه ي مصاحبت آنها حس نمي کرد. از همه ي آنها بي نياز بود ، و از هر آنچه به آنها تعلق پيدا مي کرد ، فراغتي داشت. پيشه وري آزاد بود و مال سلطان را که به دکان و يا مزرعه اش تعلّق مي گرفت، در زمان خود مي پرداخت. شاعر بود ، اما نه از شاعراني که در هر فرصتي، قصيده اي در آستين بگيرد و از اربابان دنيا لطف و شفقت گدايي کند. نيازي به شغل و مقام نداشت تا درِ شاه و وزيري را بي وسيلتي بکوبد و به انتظار پاداش آنها ، راه نشين گردد. به حشمت و ثروت عميد نشابور به چشم حسرت نمي نگريست ، ولي آن را نشانه ي فقدان تعادل در احوال جامعه ي عصر مي ديد. قدرت نامحدودي را که پادشاه عصر بر جان و مال خلق داشت به آرزو نمي خواست، اما چون به آن مي انديشيد، براي يک انسان ظالمِ جاهل نوعي شِرک مخفي مي دانست. وقتي شيخ، هفتاد ساله بود، در نشابور تقريبا غريبه بود.

آشنايان و همسالانش در گذشته بودند، و در پسِ آنها نسل هاي تازه در رسيده بودند.

نشابور، حکّام ،عمّال، طلّاب و زاهدان تازه اي پيدا کرده بود که شيخ پيش از آن، آنها را نديده بود و در آنها به چشم دوستي نمي نگريست. قدرت به دست پادشاهان خوارزم افتاده بود و اين شهر را به شدت در کام استبداد خويش مي کشيد. شيخ عطار با دنياي عصر تقريبا هيچ رابطه اي نداشت. در خلوت انزواي او، در مسجد يا خانه، چيزي جز انديشه خدا راه نداشت. تنها خوف و رجاي عاشقانه و عبادت مخلصانه در درونش حس مي کرد. نسبت به بيماران خود شفقت پدرانه را هرگز گم نکرده بود، اما خودِ او غرق در رويا هاي صوفيانه بود. روياهاي صوفيانه يک سالک بي مرشد، يک شيخ بي خانقاه . انديشه ي اين جستجوي عاشقانه در خواب و بيداري، در خلوت و در بين عام خلق ،او را دنبال مي کرد. دل نگراني او خدا بود- ياد او هرگز خاطرش را ترک نمي کرد.و اين عظمت بي پايان نامرئي هدف تمام احساسات، تفکرات و روياهايش بود. او را مي جست، او را دنبال مي کرد و مي خواست با اين همه تنهايي در آن فاني و مستهلک شود.

راه عشق او که اکسير بلاست

محو اندر محو و فنا اندر فناست

فاني مطلق شود در خويشتن

هر دلي کو طالب اين کيمياست

(ديوان عطار)

برگرفته از کتاب: صداي بال سيمرغ از زنده ياد زرّين کوب