سه گانه ی نوروزی خیام، عطار و حافظ
خیام:
۱- بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلافروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
و
۲- چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
و
۳- چون لاله به نوروز قدح گیر به دست با لالهرخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
خیام از غم نان نمی نالد، از قهر معشوق نمی کاهد، و از خالی ماندن جامش نمی ترسد. با آزاداندیشی سخن را به هیچ سویی جز روش منطقی ، استوار وحکیمانه نمی کشاند. به هستی و نیستی می اندیشد و به گوناگونی احوال عالم. از آمیختگی مرگ و زندگی سخن می گوید و از این که مرگ در پس زندگی می تازد. « به فرمان ایزد تعالی حال های عالم دیگرگون گشت و چیزهای نو پدید آمد. مانند آن که در خور عالم و گردش بود…» گردش و ویژگی های آن، نوشدن و کهنه شدن، زندگی و مرگ پذیرفتنی است. اما یک چیز پذیرفتنی نیست و بشر پیوسته باید خود را از این وسوسه به دور دارد: دل در گرو دیروز و فردا داشتن و غم و اندوه ناآمده و گذشته را خوردن:
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است…. برخیز و به جام باده کن عزم درست. ..
عطار:
جهان از باد نوروزی جوان شد زهی زیبا که این ساعت جهان شد
شمال صبحدم مشکین نفس گشت صبای گرمرو عنبرفشان شد
تو گویی آب خضر و آب کوثر ز هر سوی چمن جویی روان شد
چو گل در مهد آمد بلبل مست به پیش مهد گل نعرهزنان شد
کجایی ساقیا درده شرابی که عمرم رفت و دل خون گشت و جان شد
قفس بشکن کزین دام گلوگیر اگر خواهی شدن اکنون توان شد
چه میجویی به نقد وقت خوش باش چه میگوئی که این یک رفت و آن شد
یقین میدان که چون وقت اندر آید تو را هم میبباید از میان شد
چو باز افتادی از ره ،ره ز سر گیر که همره دور رفت و کاروان شد
بلایی ناگهان اندر پی ماست دل عطار ازین غم ناگهان شد
پیر اهل درد قلندرانه سخن می گوید و زاهدانه پند تلخ را قند اندود می کند تا در آستانه ی بهار ضرورت قفس شکنی و گریز از دایره ی نا پایداری ها را یاد آوری کند
حافظ:
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم بیا ساقی که جاهل را هنی تر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش که بخشد جرعه ی جامت ، جهان را ساز نوروزی
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
حافظ ، اندیشه ی استوار خیام را به درد درون و سخن قلندرانه ی عطار می آمیزد و چاشنی رندانه ای به آن اضافه می کند و اهدافی ظریف را در آن می گنجاند تا مهارت ها وفنون سخن را در ابعاد مختلف نمایش دهد .واین هرسه ، گنج های شایگانی است که بهره ی ما را ازهمراهی با فرهنگ وادبیات افزوده است. اما همدمی با خیام همدمی با اندیشه ی فرزانه ای است که
جلوه های ادبی، اجتماعی یا عرفانی سخن را خیلی درشت نمی کند و از مقدمه های زیبا و وزین به سود هیچ کس بهره نمی برد. نه مخاطب را به سوی بی سویی می برد و نه خوش آمد مخاطب را بنیاد کار قرار می دهد . تنها واقعیت پذیرفته ی او؛ منطق پاک سخن است بی هیچ آمیختگی و شبهه ای، این یکی از نمونه های آزادگی خیامی ست بی آنکه ادعایی را در پی داشته باشد .
به اشتراک بگذارید: