برای من آب ندارد ….
اصلاً از همان روز اوّل که خداوند بابا آدم را آفرید و بعداً هم که از دندهی چپ او ننه حوّا را خلق کرد تا بابا آدم تنها نباشد، این جانور دو پا همیشه خواسته یک جوری نشان دهد که: ما اینیم و … ، خلاصه خواسته خاطرهای، یادی، نامی، یادگارییی چیزی از خودش به جا بگذارد. شاید که خود بابا آدم و ننه حوا هم به همین دلیل آن گندم یا نمیدانم سیب یا … همان میوهی ممنوعه را خوردند که مثلاً تا قیامِ قیامت نامشان بر سر زبانها بماند …. که خوب مانْد.
بگذریم …. بالاخره از همان روزهای یکی بود یکی نبود، هر کس آمده، سعی کرده به قدرِ وُسعِ خودش، اسمش را زنده نگه بدارد؛ یکی مظهرِ ظلم و ستم شده، یکی نمونهی عدل و داد و یکی هم خودش را به دیوانگی زده، ضرب المثل دیوانگی شده …. به هر حال همه یک جوری خواستهاند اسم و رسمی از ایشان باقی بماند تا آیندگان بهنوعی از حضرات یادی بکنند. از جملهی این بلا نسبت آقایان، حاج میرزا آقاسی، وزیر محمد شاه معروف است .…
میگویند: این جناب میرزا آقاسی خیلی به حفرِ قنات و کندن چاه سرِ راه خلق اله علاقه داشته و همیشه دنبال زمین نرم و مناسب این کار میگشته و وقتی هم پیدا میکرده، بلافاصله دستور میداده آن را میکندند و هر جور شده به آب میرساندند. خلاصه در اثر مساعی بلیغ ایشان همه جای این سرزمین مثل کفگیر سوراخ سوراخ شده بود …
یکی از روزها که حاجی برای سرکشی بر سر یکی از این چاه ها رفته بوده، چاهکَن بیانصاف را میبیند که در حالی که عرق از همه جایش سرازیر شده، لب چاه نشسته، استکان چای را- که معلوم نبود کدام شیرِ پاک خوردهای برای او آورده- با خوشمزگی نوش جان میکند و گهگاه پُکی هم به قلیان کنار دستش میزند و همراه با آن آوازکی هم زیرِ لب میخواند [معلوم میشود آن روزها قلیان کشیدن مثل حالا نُقل مجلس جوانها نشده بوده و کارگرها برای رفع خستگی پُکی به آن میزده و همراه با بالا رفتن دود، پرندهی رؤیاهاشان هفت آسمان را درمینوردیدهاست]. تا حاجی رسید، مرد چاه کن خودش را جمع و جور کرد و سلام و عرض ادب که: جناب وزیر اعظم! قربان خاک پای مبارکتان شَوَم. [تو را خدا میبینید، معلوم میشود آن روزها هم این رسم چاپلوسی رواج داشته و مردم به هر بهانهای قربان صدقهی هر کسی که دستش به دهنش میرسیده، میشدهاند. حالا باز بگویید این رسم از کجا آمده؟ آقا! علم وراثت را دست کم نگیرید!] از صبح علی الطّلوع تا همین چند لحظه پیش مشغول کندن زمین بودم، امّا به سر مبارک قسم هر چه میکَنَم، به آب نمیرسد. اصلاً از شما چه پنهان، این جور که من میبینم این جا آبی وجود ندارد و … خلاصه جانم برایتان بگوید که این چاه برای شما آب ندارد قربان.
حاجی میرزا آقاسی که خیلی عصبانی شده، این حرفها را به حساب توجیه کمکاری چاهکن میگذاشت، به خاطر همین به قول معروف «کاردش میزدی، خونش در نمیآمد» داد زد: فلان فلان شده! به تو چه؟ تو چه کار به این کارها داری؟ خُب ندارد که ندارد، به جهنّم که ندارد، اصلاً برای من آب ندارد، برای تو که نان دارد، تو کار خودت را بکن .…
حالا بعد چی شد و چاهکن دنبال کار را گرفت یا نه و چاه به آب رسید یا خیر، این جای کار در تاریخها نیامده. حالا یا از دید تاریخ نویسان مخفی مانده یا بنا به مصلحت حذف گردیدهاست. از چاهها و قناتهایی که به دستور حاجی میرزا کندهاند هم شاید اثری نمانده باشد ولی این جمله از ایشان به یادگار مانده و بالاخره ایشان هم به آرزوی خودش رسیده و نام و یادش در تاریخ ثبت گردیدهاست.
حالا چرا یاد این حکایت افتادم. بــعــله، حالا دیگر همه فهمیدهاند که بالاخره اعضای شورای ابرشهر تاریخی نیشابور که بعضیها چکیدهی ایران بزرگش میدانند، پس از مدّتی نشستن و برخاستنِ اجباری، لابد از سرِ ناچاری رضا به قضای اعتراضهای مردمی دادند و یکی از میان چهلوچند کاندیدای شهرداری را به سمتِ شهردار انتخاب کردند. حالا بگذریم که این امر ممکن است باعث سوختن کمی تا قسمتی از اعضای بعضیها شده باشد، امّا از شما چه پنهان در همین مدّت کم سرپرست انتخابی آقایان ترکتازیهای خود را کرده، بهخصوص بعد از انتخاب شهردار شروع به عزل و نصبهای فرمایشی کرده و لابد کوشیده به وعدههایی که به آقایان برگزینندگان خود به سمت سرپرستی شهرداری داده یا میخواسته بدهد، وفا کند و اقوام و خویشان آنها را سرِ پُستهای مورد نظرشان جانمایی کند تا شهردار جدید در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد و حتی فکر جابهجایی حضرات هم به مغزش خطور نکند. و الاّ …
از آن گذشته کار خلافی هم که انجام نشده، فقط یک جابهجایی کوچک صورت گرفته که معمول هم هست. تازه از کجا معلوم که این مسئولان جدید از قبلیها کاربلدتر نباشند؟ اصلاً مگر نباید به جوانترها هم میدان داد تا لیاقت و شایستگی خودشان را اثبات کنند؟ بله؟ اینها همه که جوان نیستند؟ ای بابا، دل آدم باید جوان باشد. مگر جوانی به داشتن موی سیاه و نمیدانم خیلی خصوصیات دیگر است؟ مهم کاربلدی است که اینها بلدند. چی؟ تخصّصِ لازم را ندارند؟ ای آقا! مگر آنهای دیگر متخصّص به دنیا آمده بودهاند؟ خوب آنها هم روی سرِ کچل همین مردم استاد شدهاند دیگر. حالا هم مسئلهای نیست اجازه بدهید چند صباحی بگذرد. قول انتخاباتی میدهم سال دیگر وضعیت چیز بشود؛ یعنی بهتر … شاید. بالاخره از این ستون تا آن ستون فرج است. مگر نشنیدهاید که میگویند: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم. حالا این حلوا گیر چه کسی میآید؟ آن مسئلهی دیگری است. دلتان را بد نکنید.
م. پورابراهیم
به اشتراک بگذارید: